🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_47
دوباره جیغهای عمه شهرزاد بلند شد. با مدارک مانده در دستانش خودش را باد میزد.
_وای وای. بلا به دور. این دیگه کیه؟ معلوم نیست کدوم خراب شده و زیر دست کی بزرگ شده که اینقدر گستاخه.
_من زیر دست بیبی و همین جا مثل مادرم بزرگ شدم اما خون یه دیانی تو رگمه که باعث میشه نتونم ساکت بشینم. میبینین که مثل خودتون رفتار میکنم.
لبخند روی لب خیلیها، زیادی به چشم میآمد اما عمه شهرزاد قرمز و قرمزتر شد. دخترش که نسخه جوان خودش بود با چند کیلو آرایش، کنارش نشست و شانههایش را ماساژ داد. خیال پریچهر راحت شد. با آرامش نشست. اگر آن حرفها را نمیزد دلش طاقت نمیآورد.
چند لحظه نگذشت که عمه شهین به جلو خم شد و شروع کرد.
_همین جا؟ زیر دست بیبی؟ این همه سال اینجا بوده و ما خبر نداشتیم؟
عمو جوابش را داد.
_بله. ما هم ندیده بودیم. فقط میدونستم مهسا بعد شهروز با پیمان که باغبونمونه ازدواج کرده و یه دختر داره. خود پریچهرم وقتی یارو مدارک رو آورد فهمید بچه شهروزه و بچه پیمان نیست.
_چه عجیب!
_فقط یه حرف این وسط میمونه. اونم اینه که سهم ارثی که از پدر پریچهر گرفتیم رو باید پس بدیم. من سپردم به وکیلم که داره انجامش میده. شما دوتا هم باید این کارو انجام بدین.
باز هم عمه شهرزاد صدایش را بالا برد.
_یعنی سهم اون همه سال پیش رو برگردونیم در حالی که الان قاطی اموالمون شده. اون مقدارو الان یادمون نیست که چقدر بوده.
_خواهر من خودتو به اون راه نزن. خودت بهتر میدونی منظورم کل اون چیزی که ارث بردیه اونم به نرخ روز و محاسبه سود این چند سال.
از جا بلند شد و به طرف در رفت. دستهایش را در هوا تکان داد.
_برین بابا؟ مسخره کردین خودتونو. وایستا تا بدم.
عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞