🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_65
پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد.
_اگه حدس میزدم مثل اونا فکر میکنی، قبل از سهراب خدمت تو رسیده بودم.
صدای خنده شایان بلند شد.
_تو محشری دختر. ممنون که در مورد من حدس بدی نزدی.
پریچهر ایستاد و اخمی کرد.
_الان کجا داری میای؟ برگرد ببینم. باز روت زیاد شدا.
_اِ. تو هم همش حال منو بگیر. پریچهر، بهم بگو حالا که منو مثل سهراب سوسک نکردی، میتونم امیدوار باشم که بهم جواب مثبت بدی؟
به راهش ادامه داد.
_سهراب گستاخی کرد. بیادبی کرد. تحقیر کرد و جوابشو گرفت.
_پس من که این کارا رو نکردم و پسر خوبیم، بیام تا جواب مثبت بدی؟
پریچهر به در خانه که رسید برگشت و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت.
_برو پسر خوب. آرزو بر جوانان عیب نیست.
گفت و به داخل رفت. شایان دوباره خندید. صدایش را بلند کرد تا پریچهر بشنود.
_اینو گذاشتم به حساب اینکه ردم نمیکنی. پس باش تا آرزومو عملی کنم.
لبخند به لب پریچهر نشست. چشمش که به بیبی افتاد، لبخندش را جمع کرد. مانتو و شالش را درآورد. بیبی صبحانه را آماده میکرد.
_مادر جان، اگه نظرت مثبته، چرا بهش نمیگی؟
لباسش را روی جالباسی گذاشت و به آشپزخانه رفت تا کمک کند.
_کی گفته که مثبته؟ تازه چی بهش بگم؟ مگه خواستگاری کرده که بهش جواب بدم؟
لبخند به لب بیبی نشست.
_عزیز دلم. اون لپای قرمزت میگه که مثبته اما خب حق داری. باید خواستگاری کنه. حالام پاشو برو باباتو صدا کن بیاد صبحونه بخوره.
از معاملهی خانه برمیگشتند که عمو اصرار کرد پیمان هم با پریچهر به عمارت برود و شام را با هم بخورند. بیبی هم به جمعشان اضافه شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞