فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_65 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساکت‌تر شده بود اما پریچهر سعی می‌کرد عادی برخورد کند. عمو از شیرین بودن معامله می‌گفت و زیبایی خانه و باغش. پیمان هم به دلش نشسته بود. فروشنده مهلت خواسته بود تا قبل از ساخته شدن خانه جدیدش آنجا بماند و پریچهر هم قبول کرده بود. قرار بر آن شد که ماشینی کم قیمت‌ بخرند تا پریچهر که تازه گواهی‌نامه گرفته بود، مهارتش بالا برود و بعد عوضش کند. باقی پولش هم طبق قرار، در شرکت عمو سرمایه‌گذاری شود. آن شب شایان درهم بود و زیاد کنارشان نماند. قبل از رفتن عمو حرفی زد که دلیل حال او تا حدودی معلوم شد. _راستی می‌دونستین شایان باید بره شیراز؟ پریچهر "نه" که گفت عمو ادامه داد. شایان چشمش به پریچهر بود. _پروژه پایان‌نامه‌شو یه شرکتی پسندیده که عملیاتی کنه و بسازه. فرصت خوبیه واسش. پیمان و بی‌بی تبریک گفتند. پریچهر نگاهش کرد. _خب پس چرا مثل شکست خورده‌ها شدی؟ این که خیلی خوبه. _میشه چند دیقه باهات حرف بزنم؟ گفت و ایستاد. پیمان از جا بلند شد و بعد هم بی‌بی. خداحافظی کردند و رفتند. وقت رفتن، پیمان به پریچهر اشاره کرد تا بماند و به حرف شایان گوش کند. بعد از رفتنشان پریچهر هم به طرف در رفت. خدا حافظی که کرد، شایان با او همراه شد. بیرون عمارت، پریچهر روی پله‌ها نشست. _ببین پریچهر، این طرح واسه آینده علمیم خیلی خوبه. تازه خارج و اونورم نیست که بگم نرم و ... _مشکلت چیه؟ چرا نری وقتی موقعیت پیشرفت واست جور شده؟ کار شرکت فقط می‌تونه به پول درآوردنت کمک کنه. _ممنون که درک می‌کنی. فقط مشکلش اینه که ممکنه طول بکشه چند ماه یا یه سال. نمی‌دونم. _خب؟ _خب من نمی‌خوام تو رو از دست بدم. توی این مدت ممکنه خیلیا بیان خواستگاریت یا دلت واسشون بره. من چی کار کنم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞