🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_66
سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساکتتر شده بود اما پریچهر سعی میکرد عادی برخورد کند.
عمو از شیرین بودن معامله میگفت و زیبایی خانه و باغش. پیمان هم به دلش نشسته بود. فروشنده مهلت خواسته بود تا قبل از ساخته شدن خانه جدیدش آنجا بماند و پریچهر هم قبول کرده بود. قرار بر آن شد که ماشینی کم قیمت بخرند تا پریچهر که تازه گواهینامه گرفته بود، مهارتش بالا برود و بعد عوضش کند. باقی پولش هم طبق قرار، در شرکت عمو سرمایهگذاری شود.
آن شب شایان درهم بود و زیاد کنارشان نماند. قبل از رفتن عمو حرفی زد که دلیل حال او تا حدودی معلوم شد.
_راستی میدونستین شایان باید بره شیراز؟
پریچهر "نه" که گفت عمو ادامه داد. شایان چشمش به پریچهر بود.
_پروژه پایاننامهشو یه شرکتی پسندیده که عملیاتی کنه و بسازه. فرصت خوبیه واسش.
پیمان و بیبی تبریک گفتند. پریچهر نگاهش کرد.
_خب پس چرا مثل شکست خوردهها شدی؟ این که خیلی خوبه.
_میشه چند دیقه باهات حرف بزنم؟
گفت و ایستاد. پیمان از جا بلند شد و بعد هم بیبی. خداحافظی کردند و رفتند. وقت رفتن، پیمان به پریچهر اشاره کرد تا بماند و به حرف شایان گوش کند. بعد از رفتنشان پریچهر هم به طرف در رفت. خدا حافظی که کرد، شایان با او همراه شد. بیرون عمارت، پریچهر روی پلهها نشست.
_ببین پریچهر، این طرح واسه آینده علمیم خیلی خوبه. تازه خارج و اونورم نیست که بگم نرم و ...
_مشکلت چیه؟ چرا نری وقتی موقعیت پیشرفت واست جور شده؟ کار شرکت فقط میتونه به پول درآوردنت کمک کنه.
_ممنون که درک میکنی. فقط مشکلش اینه که ممکنه طول بکشه چند ماه یا یه سال. نمیدونم.
_خب؟
_خب من نمیخوام تو رو از دست بدم. توی این مدت ممکنه خیلیا بیان خواستگاریت یا دلت واسشون بره. من چی کار کنم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞