فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_132 سلامی از پریچهر شنید. سرش را به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی تخت دراز کشیده بود. تقه در را که شنید پشت به در کرد تا داریوش نفهمد بیدار است. متوجه داخل شدنش بود. نور سالن اتاق را کمی روشن کرد. چشمش را بست. داریوش کنارش نشست. دستی به موهایش برد. _می‌دونم بیداری. وقتی ادای خواب در میاری، حداقل صفحه گوشیتو قفل کن که لو نری. پریچهر از لو رفتنش خنده‌اش گرفت اما خود را کنترل کرد و هیچ حرکتی انجام نداد. _باشه تحویل نگیر اما خواستم بگم، راست میگی جوگیر شدم و بد برخورد کردم. ببخش اگه اذیت شدی. من فردا صبح میرم. وقتی عرضه ندارم تو و کاراتو درک کنم، بودنم چه فایده داره؟ خواست از جا بلند شود که پریچهر برگشت و یقه پیراهنش را گرفت. _کجا؟ مگه شهر هرته که ما رو ول کنی و بری؟ ناسلامتی بابا ما رو دست تو سپرد. داریوش سعی کرد شوکه شدنش را نشان ندهد. _باز که دست به یقه شدی. مگه افساره که این طوری می‌کشی؟ با بلند شدن داریوش، پریچهر هم روی تخت ایستاد اما یقه‌اش را رها نکرد. _افسارو این جوری نمی‌گیرن. یقه رو این مدلی می‌گیرن. نگفتی. کجا؟ _هیچ جا. فقط می‌خواستم یه بچه پررو که خودشو به خواب زده بودو از جاش بلند کنم که کردم. پریچهر جیغی کشید که داریوش گوشش را گرفت. _ای داد. کاش میذاشتم همون قهر می‌موند. _مگه الان آشتی کردم؟ _نه. این حجم از جیغ زدن، به طور حتم نشونه آشتی نیست. _برو پی کارت. من می‌خوام بخوابم. داریوش اشاره به یقه‌اش کرد. _اینو ول کل تا برم خب. پریچهر نوچی کرد. داریوش یک پایش را روی تخت گذاشت و با حرکت تشک پریچهر تعادلش را از دست داد و افتاد. سرش به تاج تخت خورد. با آخ و ناله نشست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞