🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_140
خداحافظی کرد و فکر پریچهر با تصور پروژه جدید پلیسی مشغول شد. شب استاد، پسر بزرگش با خانواده و فاطمه و همسرش آمده بودند. پسر کوچک استاد سرباز بود و حضور نداشت. جمع گرم و با محبتشان انرژی بخش بود.
صبح فردا پریچهر با انرژی شب قبل، به کلاس و بعد از آن به کار پرداخت. برای وعدهای که سرگرد خواسته بود، پارکی نزدیک اداره را برای بعد از ساعت کاری تعیین کرد. به پیمان هم خبر داد.
وقتی رسید، رضا روی نیمکتی پشت به در ورودی نشسته بود. تشخیصش بعد آن مدت همکاری، با آن کت چرم و موهای مدلدارش کار سختی نبود. روی همان نیمکت نشست. رضا با دیدنش خود را جمع و جور کرد. سلام و احوالپرسی انجام شد.
_بفرمایین. چی میخواستین بگین؟
رضا دستهایش را در هم گره کرد و به روبهرو خیره شد. بعد از کمی مکث شروع کرد.
_راستش ... نمیدونم چطور باید بگم. اصلا نمیدونم این طوری گفتنم درسته یا نه. فقط فهمیدم که باید بگم.
_خب؟
_خب، من میخواستم ازتون اجازه بگیرم تا بیام خواستگاریتون. اجازه میدین؟
پریچهر ناگهان به طرفش برگشت. شوکه شده بود. نتوانست حرفی بزند. رضا به طرفش رو کرد.
_ مدتیه شما رو زیر نظر گرفتم و فکرم مشغول شماست. خیلی سبک و سنگین کردم. تنها نتیجهای که بهش رسیدم همین بود که از احساسم نمیشه بگذرم. باید بیام و بهتون بگم.
پریچهر که یاد درخواست شایان افتاده بود، از جا بلند شد و راه بیرون پارک را در پیش گرفت. رضا هم به دنبالش راه افتاد.
_صبر کنین. حرف بدی زدم؟ بهم بگین چی کار کنم.
_میشه ادامه ندین؟
_آخه چرا؟ میخوام بدونم چی شما رو ناراحت کرده. بهم بگین اشتباهم چیه.
_فقط میتونم بگم به خودم مربوطه. به شما و درخواستتون ربط نداره.
گفت و سرعت بیشتری گرفت. سوار ماشینش شد و رفت. کلافه شد از حس بدی که یادآور نامردی شایان بود. به خانه که رسید، برای دیده نشدن اشکهایی که بیاختیار جاری شده بودند، به طرف باغ رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞