فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_196 تمام بدنش سوزن سوزن می‌شد. به زح
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سرش را عقب کشید. _مگه جنگلو خریدین؟ دستش را برگرداند و به صورتش کشید. _اِ؟ پس یه خانوم زبون درازی. جنگلو که نه ولی وقتی پشت ویلای مایی. به ما مربوط میشه. ما از موشایی که سرک می‌کشن خوشمون نمیاد. _من چی کار با ویلای شما دارم؟ از راه توی جنگل اومدیم. به اینجا رسیدیم. _منم که عر عر. باور کردم جان تو. به نفر سومی که تازه خودش را به آن‌ها نزدیک کرده بود، اشاره کرد. _حواستون بهش باشه تا ببینم تکلیف چیه. بی‌سیمی درآورد و با کسی صحبت کرد. تصمیم بر آن شد که پریچهر را به ویلا ببرند. مرد زمخت رو به آن دو نفر کرد. _زود باشین باید ببریمش. بردیا عصبانی بود. فقط یه چیزی؛ به اونا از این ماشین نمیگینا. حیفه این عروسکو بدیم دستشون. بین خودمون تقسیمش می‌کنیم. حله؟ هر دو تایید کردند. با فشار اسلحه شکاری به پشت پریچهر، فهمید باید حرکت کند. استرس وجودش را می‌خورد. تمام توصیه‌های شنیده و نشنیده را برای غلبه بر حالش به کار گرفت. دور زدن ویلا در زمین ناهموار با کفش‌هایی که مناسب آن مکان نبود، برای پریچهر کار سختی شد. به سختی تعادلش را حفظ می‌کرد. عادل شادی می‌کرد و حرف می‌زد و گاهی هم غر می‌زد. _فکر کن یه حوری پرده پوشو ببریم پیش بردیا یا مثلاً اون ببره پیش نریمان خان. چه شود. امروز روز شانسمونه بچه‌ها. هم شکار خوبی داشتیم هم غنیمت توپ گیرمون اومده. دیدین گفتم آخرش یه شکار خوب پیدا می‌کنیم. با رسیدن به جلوی در ویلا، پریچهر نفسش بند آمد. پشت سر هم صلوات می‌فرستاد. به لحاظ زمان مطمئن بود که کار نجات رضا و دوستانش تمام شده و عملیات نزدیک بود. نمی‌دانست کسی متوجه گرفتار شدنش شده یا نه. سرهنگ می‌خواست او را دور کند و او در آن لحظه حساس وسط ماجرا ایستاده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞