فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_26 چهارشنبه بود. برای آخر هفته عازم اص
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با چاقو عرفان را تهدید کرده بود تا برود. وقتی او را طرف در کشاند، تازه چشمش به من افتاد. چاقو از دستش افتاد. هول شدم که روی پایش نیافتد. قبل از رسیدنم به او، کنار پایش به زمین خورد. نفس راحتی کشیدم. اخم کردم. _بچه، مگه چاقو اسباب بازیه که می‌گیری دستت و می‌چرخونیش؟ خیره نگاهم کرد. صدایش زدم. جواب نداد. شانه‌هایش را گرفتم و تکانش دادم. _عارفه جان، خوبی آبجی؟ ناگهان به خودش آمد و مشت‌هایش ظریفش را حواله‌ام کرد. _خیلی بدی. خیلی. تو هم مثل عارف فکر می‌کنی من نمی‌تونم کاری کنم. من کلی غذا درست می‌کنم بازم بهم گیر بدین. مگه من با چاقو بازی می‌کنم که این طوری میگی. دارم غذا درست می‌کنم. بازوهایش را گرفتم و آغوشم را مهمانش کردم. سعی کردم آرامش کنم. _عزیز دلم، من فکر می‌کنم تو با مسئولیت‌ترین دختر دنیایی. قربونت برم که بلد شدی غذا درست کنی. اصلاً عارف غلط کرد. حرف اضافه زد. بیا ببینم چی یاد گرفتی درست کنی. با ذوقی بچگانه از آغوشم بیرون آمد و دستش را به هم کوبید. _وای داداش اگه بدونی. اون روز دم پختک درست کردم. اونم تنهایی. بابا می‌گفت خیلی خوب شده. با آنکه غصه زود بزرگ شدنش را خوردم اما به هیجانش خندیدم. _الهی دورت بگردم کی اومدی مادر. با ذوق به طرف صدای مادر برگشتم. با دیدن چهره‌ای که با وجود مدت کم، رنج بیماری را فریاد می‌زد، غم به دلم نشست. سعی کردم لبخندم را نبازم. استقبالش را به جان خریدم. با اصرارش در سالن نشستم. او هم بعد از سرکشی به کار عارفه با سینی چای کنارم نشست. مشغول سر و کله زدن با عارف که مثلاً درس می‌خواند، بودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤