فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_91 تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد. -
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _بیا برو بی‌پدر. کم منو حرص بده. منتظریما. دخترش بی حرف با خنده‌های زیر رفت. خود و خدایی تربیت دخترهایش حرف نداشت. تعارف کرد تا بنشینم اما قبول نکردم. در نهایت همسرش آمد و مهر تایید به خریدها زد. و من خلاص شدم. صبح از ورزشم فاکتور گرفتم و خودم را به موقع به مهدی رساندم. مهدی در سفر بهتر از سر کارش بود. می‌گفت و می‌خندید و خاطره تعریف می‌کرد. به گردنه سختی رسیدیم. برف تازه شروع به باریدن کرده بود. زمین سُر شد. سرعتم را کم کردم. برفِ روز خیلی نمی‌توانست خطرناک باشد. کمی با همان سرعت و توصیه‌های مهدی رفتیم. سر یکی از پیچ‌ها ضربه محکمی به ماشین خورد. ماشین منحرف شد. از آینه نگاه کردم. ماشین پشتی تعادلش را از دست داده و به ما خورد بود. با آن زمین سُر کنترل ماشین منحرف شده سخت‌تر می‌شد. چند دوری زدیم و در آخر با وجود تلاش‌هایم، از جایی که حفاظ نداشت به طرف دره سقوط کردیم. شیب دره کم بود اما ماشین با سرعت به پایین می‌رفت. از ترس زبانم بند آمده بود ولی مهدی خدا و ائمه را وسط ماجرا کشیده بود. در همان حال، ناگهان ماشین ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم. به تخته سنگ نه چندان محکمی گیر کرده بودیم. مهدی "یا اباالفضل"ی گفت. هر لحظه ممکن بود به خاطر وزن ماشین سنگ کنده شود و ما به سقوطمان ادامه دهیم. داد زدم. -خدا! کجایی پس؟ اگه بزرگی و هوامونوداری، اینجا کجائه پس؟ بیافتیم بمیریم امتحان چیو پس میدیم؟ دلت خنک میشه؟ بس نیست اینقدر سختی میدی و امتحان می‌کنی؟ مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤