🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_14
دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن نسکافهاش شد؛ انگار در فکر فرو رفتهبود.
-ناراحت شدی؟ شوخی کردم!
تکخندهای کرد و جواب داد:
-نهبابا! چرا ناراحت؟! فکرم مشغول اینه که چرا انقدر تو فکری؟
-دارم به گذشتهها فکر میکنم.
-به شیرینیاش فکر کن!
نفسی از سر غصه کشیدم و کمی از نسکافهام را مزهمزه کردم. طعم تلخ و شیرینش، مرا برد به کافه دانشگاه...
-بچهها که نمیان، تو چیکار میکنی؟ پایهم میشی؟
پیشنهاد یادگیری آرایشگری، آنهم در یک آرایشگاه حرفهای، چیزی نبود که بتوانم ساده از آن عبور کنم. مادرهم قبول کرد؛ هرچند با اصرار من و اکراه خودش و کلی توصیه!
-آره پایهتم! من عاشق هنرم؛ حالا از هرنوعش!
-وااایییی! پس همین فردا هماهنگ میکنم باهاش؛ چطوره؟
-عالیه!
***
سشوار را روشن کردم، اوهم صدایش را بالا برد تا حرفهایش را بشنوم:
-من نمیفهمم بیشاز هزار سال پیش یه اتفاقی افتاده، جنگی شده و حالا اتفاقات بعدش، خب بگردی تو اینسالای اخیر پیدا میکنی مشابه این اتفاقاتو؛ حالا گیر دادن به اینا ول نمیکنن! دیگه هرچقدرم غمشون بزرگ باشه بعد این همه سال، عزاداری کردن نداره، والا!
فردا شهادت پیامبر و امامحسن بود و مادرم مثل هرسال مراسم داشت؛ مراسمهایی که روضه حضرت رقیه، جزء لاینفک آنها بود.
-خب حاجت میدن، اُلگواَن، تقدس دارن...
-چه تقدسی؟! ول کن این حرفای قدیمی رو! آخه آدمای اونموقع چطوری میتونن الگوی ما باشن، جنگامون با شمشیر و نیزهست یا تیپامون بهشون میخوره؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋