فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_13 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 وقتی دیدم خبری از او نشد به حالت عادی برگشتم. خا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_14
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
با تعارف آقا سبحان، شوهرِ خاله زیبا، نشستند. هنوز بازار تعارفات و احولپرسی گرم بود که دوقلوهای خاله از اتاق بیرون آمدند. با دیدن آزاد به سرعت خودشان را به او رساندند.
_تو امیر هستی؟
آزاد کمی خود را از تکیهگاهش جلو کشید و سری به تایید تکان داد. آنها هم با ذوق بالا و پایین میپریدند. حلما به طرفم برگشت.
_بفرما خانوم. حتی بچه هشت سالهم آقای آزادو میشناسه. اون وقت تو نشناختیش.
چشم غره وحشتناکی به حلما رفتم که دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد. دوست آزاد که خودش را رامین معرفی کرده بود، دوباره روی دور خنده افتاد اما به زحمت خودش را کنترل کرد.
_بابا جذبه. امیر با چشاش آدمو قورت میده ولی تو دیگه آخرشی.
سرم را که تیز به طرفش برگرداندم، مثل حلما دستانش را بالا برد و باز خندید. سامان، قل چشم و ابرو مشکی خاله، دست آزاد را گرفت.
_آقا؟ من و دوستام همیشه آهنگای تو رو میخونیم. من میگم شبیه تو میخونم اما اونا مسخرم میکنن.
_خب برام بخون بشنوم.
_راست میگی؟ بخونم؟
با تاییدش سامان شروع کرد به خواندن یک ترانه که من بارها شنیده بودم اما هیچ وقت کنجکاو نبودم بدانم خوانندهاش کیست. حالتهای سامان موقع خواندن خیلی بامزه بود. حس اجرای کنسرت گرفته بود. با دیدنش بیتوجه به بقیه خندیدم. یک لحظه متوجهی نگاه متعجب آزاد و رامین شدم. فهیمدم چون فقط مرا اخمو و عصبانی دیده بودند، با دیدن چهرهی خندانم تعجب کرده بودند. خندهام را جمع کردم. اجرای سامان که تمام شد از آزاد نظر خواست و او با مهربانی دلش را گرم کرد.
_ببین مرد کوچک، تو استعداد خوبی داری اما الان واسه این کار زوده. بهم قول بده خوب درس بخونی و تلاش کنی تا وقتی بزرگ شدی و صدات آمادهی خوندن شد، بتونی یه خوانندهی درست و حسابی بشی. باشه؟
سامان قول داد و خاله از همهی این صحنهها فیلم گرفت. در این بین پدر هم رسید و با آنها صمیمانه برخورد کرد.
_آقای آزاد زحمت کشیدید اما نیاز نبود به خاطر چیزی که اتفاقی بود خودتونو اذیت کنید و تا اینجا تشریف بیارید.
نگاهش به من بود و جواب پدر را داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_13 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _برو هر کار میخوای بکن. ظاهراً قراره چیز
#رمان_قلب_ماه
#پارت_14
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_بله. با اجازه تون.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد. رییس به معاونش نگاهی انداخت.
_آقای علیپور اطلاعاتی که می خوادو بهش بده. ما که مشاور نداریم. تا وقتی یکیو پیدا کنیم، بذار یه مدتی برای خودش خوش باشه. بلند پروازیش برام جالبه. می خوام به یه جوون فرصت برای کارورزی داده باشم.
ساعتی بعد آقای علیپور چشمهایش را ریز کرد و با تعجب نگاهی به لیستهای مریم انداخت.
_اولی لیست وسایل و امکانات مورد نیازه و دومی لیست اطلاعاتیه که لازم دارم. ممنون میشم اگه ممکنه اطلاعات زودتر مهیا بشه.
_باشه میگم همکارا براتون بفرستن. امکانات سیستم هم الان مهندس فناوری رو می فرستم. هر چی لازم دارید بهش بگین.
_ممنونم. لطف می کنید.
مریم درحالی که آقای علیپور هنوز به لیست ها خیره شده بود، دور شد و در حین رفتن به او فکر می کرد که آدمِ آرام و مطمئنی به نظر می رسید و وقتی با او صحبت می کرد، امنیت پدرانه اش حس می شد.
*
در راهروی منتهی به اتاق مریم که در همان طبقه ریاستِ شرکت واقع شده بود. یکی از کارمندها، خدمه آن طبقه را به حرف گرفت تا به اصطلاح خودش اطلاعاتش را بالا ببرد و به قول رییس حس فضولیش را ارضاء کند.
_این خانومه که میگن جای آقای ذبیح زاده اومده چه جوریه؟ تا حالا ندیدمش. بچه ها میگن خیلی عصا قورت داده و جدیه.
_یک هفته ست اومده منم فقط صبح به صبح میبینمش بعضی وقتا هم آخر وقت.
_مگه براش چایی نمیبری؟ نمیبینی چکار میکنه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_13 _اون فقط میخواد جنسشو بفروشه. پرفر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_14
_به درک. خاک تو سرش. نمیفهمه پسره چه آدم کثیفیه. با چشاش آدمو قورت میده.
مهتاب چشمکی زد.
_میدونی؟ تو لقمه چرب و نرمی هستی. دل همه رو میبری آخه.
_من چیزیم نیست. اونا چشاشون هیزه و دلشون مریض.
همان لحظه از پشت سر سعیده چشمم به لباس بچهگانهای افتاد. خیلی زبیا بود. به طرف مغازه رفتم.
_یا خدا باز این جن زده شد.
بلوز و شلوار زیبایی توجهم را جلب کرده بود که آن را برای حامد خریدم. وقتی لباسش را دید خیلی ذوق کرد و مرا بوسید.
_آبجی دستت درد نکنه. خیلی خوشگله.
پدر و مادر هم به خاطر توجهی که به برادرم کرده بودم تشکر کردند. با این حس خوب، بدیهای اتفاق افتاده را فراموش کردم.
سال تحصیلی تمام شد. نمرات خوبی داشتم. زمان ثبت نام و انتخاب رشته بود. با پدر بارها و به هر روشی صحبت کرده بودم اما فایدهای نداشت. باید کاری میکردم. آدمی نبودم که یک عمر با چیزی که دوست نداشتم کنار بیایم.
جمعه که به خانه عزیزجون رفتیم، با دیدنشان به ذهنم رسید که از آنها کمک بگیرم. چرا که پدر برای حرفشان احترام قائل بود. کلاسها تعطیل شده بود و حامد هم به صبحها به مهدکودک میرفت. به آنجا رفتم. خانه آرامی بود. حیاطی به سبک قدیمی و ساختمانی که ترکیبی از سنتی و مدرن بود. آقاجون به استقبال آمد. از دیدن من آن هم صبح وسط هفته و تنها متعجب بودند. هر دو به گرمی برخورد کردند. باید دلیل رفتنم را توضیح میدادم تا بیشتر نگران نشوند.
-اومدم اینجا تا یه چیزی ازتون بخوام.
آقاجون لبخندی زد.
_بگو دخترم چی شده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_13 _این مسخره بازیا چیه در آوردین؟ پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_14
دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خودش بنشاند.
_بابا، دروغ چرا؟ خب از حرفش که بدم نیومد ولی وقتی یادم میاد که احتمال زیادی داره به خاطر چهرهم دلش منو خواسته حرصم میگیره. آخه اون که شناختی از من نداره تا بخواد خاطرخواه بشه. تازهشم من هنوز میخوام به درسم برسم. نمیخوام فکرم درگیر این چیزا بشه.
_اگه ردش کنیم، ناراحت نمیشی؟
لب پایینش را پیچاند و به بیرون فرستاد.
_نه. چرا باید ناراحت بشم؟ مگه حسی بهش دارم؟
پیمان نفسش را بیرون فرستاد. کمی خود را به جلو مایل کرد.
_خب پس باید یه فکر کرد. بذار ببینم چی کار باید بکنیم.
به طرف در رفت.
_فعلاً برم یه سر به باغ بزنم ببینم اوضاع چطوره. چند روزیه خبری ازشون ندارم. تو هم باز از شربتت بخور تا گرمازده نشدی.
لبخندی به پدر زد.
_باشه بابایی. ولی یادت باشه خیلی وقتا به اون گل و گیاها حسودیم میشهها. اونقدر که بهشون میرسی و تحویلشون میگیری. از منم بیشتر باهاشون حرف میزنی.
پیمان چشم غرهای رفت و در را باز کرد.
_خیلی پررو و حسودی بچه.
_ممنونم. نظر لطفته بابا جون.
خندید و پیمان هم سری به تاسف تکان داد و رفت.
_پیمان این چه کاریه؟ بچهای که هیچ وقت ازمون دور نبوده رو بفرستی شهر غریب که چی؟ تو حتی تا مدرسه هم تنها نمیفرستیش.
پیمان کنار بیبی نشست و نگاهی به پریچهر که انگشتهایش را به هم گره میزد انداخت.
_بیبی جان، تو که حساسیت منو میدونی. جای بدی نمیفرستمش. خیالم از اونجا راحته که دارم از خودم دورش میکنم. داداشم و مسئولیتپذیریشو که قبول داری. پسراشم که برادر شیری پریچهرن. خودش قول داده مثل خودم هواشو داشته باشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_13 _باشه عزیزم. بچهها غذا آماده کردن.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_14
_میگم؛ توی این اتاق غیر از تو هم کسی بود. مگه نه؟
_آره. مهیار هم اتاقم بود. همون لاغره که موهاش یه کم بلند بود.
سرش را کمی عقب کشید و با کمک نورِ خیابان ابروی درهمشدهاش را دیدم.
_ ای وای. مادر جان، الان کجا میخوابه.
_نگران نباش عزیزم. مهیار نمیذاره بهش بد بگذره.
با نوازشهای مادر خوابم برد و با لگدی از خواب پریدم. گیج و مات به اطراف نگاه کردم. چشمم به مهیار افتاد. هنوز هوا روشن نشده بود. نگاه به جای مادر کردم. نبود.
_وحشی، چرا این طوری بیدارم میکنی؟ مامانم کو؟ چی شده؟
_خاک تو سر خوشخوابت کنن. مادرت از کی خواب نداره. انگار حالش خوب نیست. نمیدونست من تو سالن خوابیدم. مثلا اومده اونجا که تو بیدار نشی.
چشمم را مالیدم و نگاهی به قیافه خوابزدهاش انداختم. ژولیده بود و یقه تیشرت و پاچه شلوارش هر کدام به طرفی میرفت. دلم برایش سوخت.
_شرمنده داداش. جاتو که اشغال کردیم. خوابم حرومت شد.
دوباره لگدی به پایم نثار کرد.
_جمع کن خودتو. این تعارفا بهت نمیاد.
خودم را به سالن رساندم. روی تک کاناپه سالن نشسته بود. همین که چشمش به من افتاد، جمع و جور نشست. کنارش نشستم.
_مامان، چرا خودتو اذیت میکنی؟ چرا بهم نگفتی؟ پاشو آماده شو بریم درمانگاه.
_نمیخواد مادر. چند وقته این جوریه. شروع که میشه طول میکشه تا ول کنه. حتما به خاطر خستگیه.
_دم صبحه. تا بخوایم بریم و برسیم، مرکز عکس باز شده.
کمکش کردم تا آماده شود. راهی شدیم. گرفتن عکس رنگی به خاطر صداهای زمان عکسبرداری حال مادر را بدتر کرد. دکتر آدرس بیمارستانی که صبحها میرفت را داده بود. سریع مادر را رساندم تا دکتر چارهای کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_13 دندانهایم را روی هم فشار داده و سرم را به س
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_14
دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن نسکافهاش شد؛ انگار در فکر فرو رفتهبود.
-ناراحت شدی؟ شوخی کردم!
تکخندهای کرد و جواب داد:
-نهبابا! چرا ناراحت؟! فکرم مشغول اینه که چرا انقدر تو فکری؟
-دارم به گذشتهها فکر میکنم.
-به شیرینیاش فکر کن!
نفسی از سر غصه کشیدم و کمی از نسکافهام را مزهمزه کردم. طعم تلخ و شیرینش، مرا برد به کافه دانشگاه...
-بچهها که نمیان، تو چیکار میکنی؟ پایهم میشی؟
پیشنهاد یادگیری آرایشگری، آنهم در یک آرایشگاه حرفهای، چیزی نبود که بتوانم ساده از آن عبور کنم. مادرهم قبول کرد؛ هرچند با اصرار من و اکراه خودش و کلی توصیه!
-آره پایهتم! من عاشق هنرم؛ حالا از هرنوعش!
-وااایییی! پس همین فردا هماهنگ میکنم باهاش؛ چطوره؟
-عالیه!
***
سشوار را روشن کردم، اوهم صدایش را بالا برد تا حرفهایش را بشنوم:
-من نمیفهمم بیشاز هزار سال پیش یه اتفاقی افتاده، جنگی شده و حالا اتفاقات بعدش، خب بگردی تو اینسالای اخیر پیدا میکنی مشابه این اتفاقاتو؛ حالا گیر دادن به اینا ول نمیکنن! دیگه هرچقدرم غمشون بزرگ باشه بعد این همه سال، عزاداری کردن نداره، والا!
فردا شهادت پیامبر و امامحسن بود و مادرم مثل هرسال مراسم داشت؛ مراسمهایی که روضه حضرت رقیه، جزء لاینفک آنها بود.
-خب حاجت میدن، اُلگواَن، تقدس دارن...
-چه تقدسی؟! ول کن این حرفای قدیمی رو! آخه آدمای اونموقع چطوری میتونن الگوی ما باشن، جنگامون با شمشیر و نیزهست یا تیپامون بهشون میخوره؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋