🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_17
-اما کاش حداقل یهنفر قبل از ما اومده باشه، من سختهمه.
-چه سختی؟ مبینا خیلی...
صدای در ورودی ساختمان حرفش را قطع کرد. دختری ریزنقش با لباس عروسکی به استقبالمان آمد. آناهید با ذوق، نام مبینا را صدا کرد و او را در آغوش کشید. پساز اینکه از هم جدا شدند، آناهید مرا به دوستش معرفی کرد. مبینا لبخند زیبایی تحویلم داد و با لحنی صمیمانه خوشآمد گفت:
-به جمع دوستانه ما خیلی خوشاومدی عزیزم!
دستش را پشتم گذاشت و همانطور که ما را به سمت ساختمان خانهاش هدایت میکرد، ادامه داد:
-بفرمایید بریم بالا که حسابی تحسینتون میکنم، از همه زودتر رسیدید بچههای زرنگ!
و چشمکی تحویلم داد! آناهیدهم در جواب، سینهای سپر کرد و گفت:
-پس چی؟!ما اینیم دیگه مبینا خانم!
مبینا آنقدر گرم برخورد کرد که دیگر احساس غریبی نکردم. پساز رد شدن از سالن پرشده از وسایل قیمتی و میزهایی که خوراکیهای متنوع زیادی روی آنها چیده بودند، با راهنمایی مبینا همراه با آناهید به یکیاز اتاقها رفتیم تا لباسمان را عوض کنیم؛ البته لباسمان تنمان بود و کار خاصی از این بابت نداشتیم اما آناهید به خاطر آرایش و درست کردن موهایش، کمی کارش طول کشید. هرچه اصرار کرد که موهای من راهم درست کند قبول نکرده و تنها به همان آرایش بسنده کردم.
-پس لااقل موهاتو بازکن بریز دورت!
-دماسبیم قشنگهها!
-آره! ولی باز قشنگتره.
صدای پیدرپی زنگ خانه و همهمهها خبر از رسیدن مهمانها میداد.
-دلشوره گرفتم، تا حالا تو جمع غریبهها نرفتم.
-نگران نباش! آشنا میشی با همهشون، اکثرشون خونگرمن.
نفس عمیقی کشیدم و دست در دست آناهید از اتاق بیرون رفتم که با دیدن صحنه روبهرویم خشکم زد. خواستم سریع به اتاق برگردم که آناهید دستم را ول نکرد و محکمتر گرفت:
-کجا میری؟ چرا کپ کردی قربونت بشم؟
با حرص لب زدم:
-چرا نگفتی مرداهم هستن؟
-آروم باش فدات شم، لباست که خوبه! باور کن منم نمیدونستم!
-لباسم خوبه، موهام چی؟ آرایشم چی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋