فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_16 -من دوست دارم برات بگیرم تسنیم! -الان حال پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -اما کاش حداقل یه‌نفر قبل از ما اومده باشه، من سخته‌مه. -چه سختی؟ مبینا خیلی... صدای در ورودی ساختمان حرفش را قطع کرد. دختری ریزنقش با لباس عروسکی به استقبالمان آمد. آناهید با ذوق، نام مبینا را صدا کرد و او را در آغوش کشید. پس‌از اینکه از هم جدا شدند، آناهید مرا به دوستش معرفی کرد. مبینا لبخند زیبایی تحویلم داد و با لحنی صمیمانه خوش‌آمد گفت: -به جمع دوستانه ما خیلی خوش‌اومدی عزیزم! دستش را پشتم گذاشت و همانطور که ما را به سمت ساختمان خانه‌اش هدایت می‌کرد، ادامه داد: -بفرمایید بریم بالا که حسابی تحسینتون می‌کنم، از همه زودتر رسیدید بچه‌های زرنگ! و چشمکی تحویلم داد! آناهیدهم در جواب، سینه‌ای سپر کرد و گفت: -پس چی؟!ما اینیم دیگه مبینا خانم! مبینا آنقدر گرم برخورد کرد که دیگر احساس غریبی نکردم. پس‌از رد شدن از سالن پرشده از وسایل قیمتی و میزهایی که خوراکی‌های متنوع زیادی روی آن‌ها چیده بودند، با راهنمایی مبینا همراه با آناهید به یکی‌از اتاق‌ها رفتیم تا لباسمان را عوض کنیم؛ البته لباسمان تنمان بود و کار خاصی از این بابت نداشتیم اما آناهید به خاطر آرایش و درست کردن موهایش، کمی کارش طول کشید. هرچه اصرار کرد که موهای من راهم درست کند قبول نکرده و تنها به همان آرایش بسنده کردم. -پس لااقل موهاتو بازکن بریز دورت! -دم‌اسبیم قشنگه‌ها! -آره! ولی باز قشنگ‌تره. صدای پی‌درپی زنگ خانه و همهمه‌ها خبر از رسیدن مهمان‌ها می‌داد. -دلشوره گرفتم، تا حالا تو جمع غریبه‌ها نرفتم. -نگران نباش! آشنا میشی با همه‌شون، اکثرشون خون‌گرمن. نفس عمیقی کشیدم و دست در دست آناهید از اتاق بیرون رفتم که با دیدن صحنه روبه‌رویم خشکم زد. خواستم سریع به اتاق برگردم که آناهید دستم را ول نکرد و محکم‌تر گرفت: -کجا میری؟ چرا کپ کردی قربونت بشم؟ با حرص لب زدم: -چرا نگفتی مرداهم هستن؟ -آروم باش فدات شم، لباست که خوبه! باور کن منم نمی‌دونستم! -لباسم خوبه، موهام چی؟ آرایشم چی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋