فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_16 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از نصب دوربین روی پایه به تنظیم آن پرداختم به
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_17
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
بعد از رفتن همه، حلما به اتاقم آمد و با ذوق دستم را گرفت.
_وای هلیا خیلی خوشحال و ذوق زدهام. اصلا خوابم نمیبره.
_واسه چی آخه؟ چته؟
_باورم نمیشه فکر میکنم خوابم. امیرحسین آزاد اومده خونهی ما با ما شام خورده و باهام عکس انداخته تکِ تک. من حتی اینا رو تو رویاهامم نمیدیدم.
_اوف دختر تو چقدر هیجان زدهای. خب اونم یه آدمه دیگه مثل بقیه.
_وای هلیا، بعضی وقتا از دستت دیوونه میشم. امشب اصلا نگاش کردی؟ تو به اون چشمای طوسی، مو و ابروی مشکی، لبای خوش فرم، چهرهی جذاب با ته ریش مرتب و اون هیکل رو فرم میگی یه آدم مثل بقیه؟ توی دهات ما بهش میگن جذاب لعنتی کی بودی. توی دهات شما رو نمیدونم. اصلا اینا رو ولش کن. اون صدای استثنائی رو چی میگی؟
_اوه. چشم نزنی بچهی مردمو. چه تعریفیم میکنه. حالا بپر برو از مامان کادوشو بیار. ببینم چیزی گرفته که بیارزه ببخشمش یا نه.
_یعنی واست کادو هم گرفته؟ راست میگی؟ چقدر تو بیذوقی که هنوز ندیدی چی داده.
غرغر کنان رفت و کادو به دست برگشت. خودش مشغول باز کردن جعبهی استوانهای آبی رنگی که با روبان سفید بسته بودند، شد. باز که شد. چشمانش برق زد و جیغی کشید. نگاه کردم. یک هادر اکسترنال عالی بود. یعنی میدانست ما برای کار خود به چنین چیزی همیشه نیاز داشتیم؟ قیمتش بالا بود و برای یک عذرخواهی کادوی بسیار بزرگی بود.
_دیدی میگم عشقه. اصلا جنتلمنه جون تو.
_جون خودت. انصاف بدم واقعاً کادوش بزرگه.
_راستی تو رو خدا عکاسیشو رد نکنیا. ما هواداراش گناه داریم خب.
_به شما چه ربطی داره آخه؟
_ربط داره دیگه. عشق ما دیدن و دست به دست کردن عکساش تو حالتای مختلفه و قربون صدقه رفتنشه. حالا فکر کن تو با اون هنرت از اون عکسای خاصت بگیری. وای چقدر دلمون ضعف میره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_16 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هس
#رمان_قلب_ماه
#پارت_17
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_واقعاً؟ چه جوری میشه باور کرد؟ اگه درست باشه توی نیم وجب بچه میدونی چه فشاری به ما وارد کردی؟ حالا لابد توقع داری بزارم همون کارو تکرار کنی.
_قربان اون موقع شما نمیدونستید جریان چیه اما حالا در جریان همه چیز قرار میگیرید.
_پس تعهد بده. اگه ضرر کردیم، باید جبران کنی.
_من تعهد میدم اما اگه سود خوبی براتون داشت چی؟ چقدر مال من میشه؟
رییس چشم غرهای نثارش کرد که لبخند مریم را به دنبال داشت.
_لابد اینجام درصد میخوای؟
_بله. شما که توقع ندارید وقتی ضررتون رو متعهد میشم سودی نبرم. به هر حال شما ممکنه دو روز دیگه بگید به سلامت. یا شایدم اعتماد کنید و کارای دیگه بهم بسپرید. باید چیزی دستمو بگیره تا به تعهداتم عمل کنم خب.
_عین پیرمردا حسابگری. مگه دخترم اینقدر حسابگر میشه؟ قبول. آقای حقانی تعهدنامه رو بنویس. ببینم ایشون به سود میرسه یا سر از زندون در میاره.
وکیل خواست اعتراض کند اما با اشاره رییس کوتاه آمد.
_برای قرارداد متین پیشنهادی داری؟
_بله شما بررسی کنید. اگه تأیید کردید قرارداد جدیدو تنظیم میکنم.
بعد از جلسه مریم دلشوره بدی گرفت. با خودش فکر میکرد.
-شاید واقعاً اعتماد به نفس کاذب گرفتم. اگه بازار اون جور که میخوام پیش نره، چی کار باید بکنم. من تحمل اینکه برم زندانو دارم؟ اصلاً آقای پاکروان این کارو میکنه. خیلی باید با احتیاط کار کنم. از استاد هم کمک بگیرم. خدایا من تمام تلاش و دقتمو به کار میگیرم بقیهشو خودت تضمین کن.
*
مریم در طول سه ماه، قراردادهای متفاوتی را اصلاح کرد، سر و سامانی به اوضاع سبد سهامِ شرکت در بورس داد و به کمک یکی از دوستان پدرش که کارخانهدار بود، قرارداد جدیدی برای صادرات فراهم کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_17
حتی نادیا که بعد دعوایم با پدرام، کمتر تحویلم میگرفت، حالا تعجبش را بروز داد و شاکی بود که چرا زودتر نگفتم تا او هم مثل من ثبتنام کند. سعیده و مهتاب رشته انسانی و نادیا تجربی ثبت نام کرده بودند.
بعد از چت کردن با آنها به عزیزجون زنگ زدم و از او تشکر کردم. او هم برایم آرزوی موفقیت کرد. در پوست خود نمیگنجیدم. تا روز بعد که کار ثبتنام تمام شد، نمیتوانستم باور کنم.
بعد از آن با خیال راحت باید از تابستان لذت میبردم. طبق رسم هر سال تعدادی کلاس ردیف میکردم تا عمرم تلف نشود. پدر در مورد این کلاسها سخت نمیگرفت. کلاس مکالمه انگلیسی را ادامه دادم و در باشگاه بسکتبال و کلاس روباتیک هم ثبتنام کردم.
کلاسها صبح بود و به شدت مشغول آنها بودم اما باز هم وقت اضافه برای فضای مجازی داشتم.
بعد از ثبتنام مدارس هم کلاسیها برنامه دورهمی در یک پارک گذاشتند. اکثر بچهها آمده بودند. روز به یاد ماندنی شده بود. خندههایمان توجه بقیه را جلب میکرد اما از بچهها کسی اهمیت نمیداد. خوراکی و هله هوله خوردیم. گفتیم و خندیدیم و شادی کردیم. بعد از تمام شدن و خداحافظی، نادیا قرار داشت و جدا رفت اما من و مهتاب و سعیده با هم میرفتیم. هدفون در گوشم بود. حرفهای مهتاب که در مورد هم کلاسیها میگفت را یک در میان میشنیدم و سری تکان میدادم. کلافه شد. هدفون را از سرم کشید. شاکی به او پریدم.
_چته روانی چرا گرفتیش؟
_دارم با دیوار صحبت میکنم؟ گوش کن به حرفم. لااقل یه گوشتو آزاد بذار تا صدای بیرونم بشنوی.
_خب بگو چی میگی.
_میگم ترنم، امروز خوش گذشت. مگه نه؟
_آره. به من که خیلی. سعیده تو چی خوشت اومد؟
سعیده نیم نگاهی کرد و دوباره نگاهش را به روبرو داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_16 روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول ج
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_17
_آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک بشه.
شادی به خودش آمد و جواب سلام پریچهر را داد. فرنی را برای پسر یکسالهاش برداشت و تشکری کرد. قبل از رفتن رو به پریچهر کرد.
_تازگیا زیاد توی چشم میای. قبلنا کسی تو رو نمیدید. خبریه؟
حرفش را زد و بیتفاوت بیرون رفت. پریچهر همان طور با چشمانی گرد شده به رفتنش نگاه کرد. به بیبی نگاه کرد و انگشتش را طرف خودش گرفت.
_من؟ توی چشم میام؟ من میخوام منو ببینن؟
_ول کن عزیز دلم. یه چیزی گفت. برو به کارت برس.
_نه دیگه. یه حرفی زد. لابد منظور داشت خب.
بیبی از جا بلند شد و برای کش نیامدن ماجرا او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد.
_چه اهمیت داره چی گفت. تو که داری میری. یه مدتم نیستی. پس برو با خیال راحت به این حرفام اهمیت نده.
پوفی کرد و بیرون رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدا زدن شایان را شنید. بر خر مگس معرکه لعنت کرد و به طرفش برگشت. سلام و علیک سردی از طرف او انجام شد.
_از اون روز که نذاشتی حرفمو بزنم دنبال اینم که بتونم حرفامو بزنم.
پریچهر سرش را پایین گرفت و با نوک کفشش خطهایی روی زمین میکشید.
_حرفی نمونده که...
_چرا اتفاقاً باید بهت میگفتم که منو با چوب برادرم نرون. اون اگه اذیتت کرده دلیل نمیشه منو پس بزنی. میگی تو رو نمیشناسم. خب اجازه بده تا بشناسمت. تو با هر کسم که بخوای ازدواج کنی باید یه مدت باهاش در ارتباط باشی تا بشناسی. مگه نه؟
سرش را تیز بلند کرد و دو دستش را به کمر گرفت.
_الان منظورت چیه؟
دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_16 صدایش به زحمت بیرون میآمد. حالش ر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_17
چند روزی کار ویزیتوری را یک خط در میان انجام میدادم اما پول لازم که شدم، دوباره جدی به کار چسبیدم. پدر دیگر کار ثابت نداشت. باید بیشتر کار میکردم و کمک خرج او هم میشدم. به کارگری روزمزد بدون بیمه که اعتباری نبود.
از سر کوچه که وارد شدم، مبین زنگ زده بود و در مورد جشن نامزدی همکلاسیمان اصرار میکرد.
_مبین، یه بار دیگه بگی هر چی دهنمه بارت میکنما. نمیفهمی؟ میگم حال مادرم خوب نیست حوصله خودمم ندارم. پاشم بیام جشن؟
دوباره نوچی کرد و از سر گرفت. دیگر به در ساختمان رسیده بودم.
_آخه ببین، آدمو محبور میکنی یادت بیاره. پسرهی خل، چند بار بگم؟ از اونجایی این دختره قبلا تو نخ جنابعالی بوده، اگه نامزدیشون نیای هادی فکر میکنه واقعاً خبری بوده.
در ساختمان را پشت سرم بستم و به طرف آسانسور رفتم.
_به من چه کی تو نخ بوده و کی چی فکر میکنه. اصلا اون مدل مهمونیا تو خونم نیست. بیام فقط اعصاب خوردیه.
آسانسور رسید و سوار شدم.
_داداش، تو بیا خودی نشون بده و برو. قرار نیست بری وسط قر بدی که.
گفت و خندید. به در واحد رسیدم.
_خب حالا. یه فکری میکنم.
وارد خانه که شدم جمعی را دیدم. یک نگاه بینشان چرخاندم و فهمیدم نوبت گعده مسخره سلمان به خانه ما رسیده است. گروهی بودند که بحثهای عجیب و غریب میکردند. هر چند وقت در میان نوبت سلمان میشد تا میزبان باشد.
به طور معمول کاری با مهمانهایش نداشتم و از جمعشان فراری بودم اما این بار به خاطر لطفی که برای مادر کرده بود، تصمیم گرفتم کمکش باشم. سلامی به آنها دادم و کولهام را کنار آشپزخانه رها کردم. به آشپزخانه که رفتم، امین غرولندکنان به طرفم آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_16 -من دوست دارم برات بگیرم تسنیم! -الان حال پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_17
-اما کاش حداقل یهنفر قبل از ما اومده باشه، من سختهمه.
-چه سختی؟ مبینا خیلی...
صدای در ورودی ساختمان حرفش را قطع کرد. دختری ریزنقش با لباس عروسکی به استقبالمان آمد. آناهید با ذوق، نام مبینا را صدا کرد و او را در آغوش کشید. پساز اینکه از هم جدا شدند، آناهید مرا به دوستش معرفی کرد. مبینا لبخند زیبایی تحویلم داد و با لحنی صمیمانه خوشآمد گفت:
-به جمع دوستانه ما خیلی خوشاومدی عزیزم!
دستش را پشتم گذاشت و همانطور که ما را به سمت ساختمان خانهاش هدایت میکرد، ادامه داد:
-بفرمایید بریم بالا که حسابی تحسینتون میکنم، از همه زودتر رسیدید بچههای زرنگ!
و چشمکی تحویلم داد! آناهیدهم در جواب، سینهای سپر کرد و گفت:
-پس چی؟!ما اینیم دیگه مبینا خانم!
مبینا آنقدر گرم برخورد کرد که دیگر احساس غریبی نکردم. پساز رد شدن از سالن پرشده از وسایل قیمتی و میزهایی که خوراکیهای متنوع زیادی روی آنها چیده بودند، با راهنمایی مبینا همراه با آناهید به یکیاز اتاقها رفتیم تا لباسمان را عوض کنیم؛ البته لباسمان تنمان بود و کار خاصی از این بابت نداشتیم اما آناهید به خاطر آرایش و درست کردن موهایش، کمی کارش طول کشید. هرچه اصرار کرد که موهای من راهم درست کند قبول نکرده و تنها به همان آرایش بسنده کردم.
-پس لااقل موهاتو بازکن بریز دورت!
-دماسبیم قشنگهها!
-آره! ولی باز قشنگتره.
صدای پیدرپی زنگ خانه و همهمهها خبر از رسیدن مهمانها میداد.
-دلشوره گرفتم، تا حالا تو جمع غریبهها نرفتم.
-نگران نباش! آشنا میشی با همهشون، اکثرشون خونگرمن.
نفس عمیقی کشیدم و دست در دست آناهید از اتاق بیرون رفتم که با دیدن صحنه روبهرویم خشکم زد. خواستم سریع به اتاق برگردم که آناهید دستم را ول نکرد و محکمتر گرفت:
-کجا میری؟ چرا کپ کردی قربونت بشم؟
با حرص لب زدم:
-چرا نگفتی مرداهم هستن؟
-آروم باش فدات شم، لباست که خوبه! باور کن منم نمیدونستم!
-لباسم خوبه، موهام چی؟ آرایشم چی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋