تماس گرفت و گفت کتابی که کار کرده‌اند تمام شده، آدرس بدهم که بفرستد تا بخوانم و لطف کرد و فرستاد، یک دوست خوب پژوهشگر... بدون هیچ ذهنیتی را دستم گرفتم بدون آنکه بدانم این مرد که دارم به زندگی‌اش بدون دعوت وارد می‌شوم چه کسی بوده، کجا بوده و چگونه زندگی کرده است. (گفتم "بدون دعوت" و اشتباه کردم، آدمها جایی نوشته می‌شود و آنگاه که لازم باشد به دستشان می‌رسد) و به این ترتیب خیلی ناگهانی پرت شدم وسط زندگی سیدهادی، یک جوان بزن‌بهادر جنوب‌شهری که یک طرف قلدرمآبی‌اش دل می‌برد یک طرف آرام‌نگرفتن‌ها و بی‌‌تابی‌هایش... یکجا فحش‌هایش را می‌شنوی، یکجا دست به یقه شدنش را می‌بینی، یکجا زیر گوش کسی می‌زند و یکجا مرد و مردانه شانه زیر همه بارهای موجود می‌دهد و یکجای دیگر هم بچه‌های محله را زیر بیرق هیئت جمع می‌کند و سینه می‌زند و گریه می‌کند. سیدهادی از آن آدمهای عجیب است، از آنها که خودشان هستند، بی‌تکلف، بی‌کلیشه و بدون نقاب، از آنها که رگ گردنشان همانقدر زود بالا می‌زند که قلبشان زود نرم و چشمشان زود خیس و بازی را همیشه می‌برند، از آنها که دلت می‌خواهد از نزدیک تجربه‌شان کنی، زیر پرچم‌شان خدمت کنی و وقتی سرت فریاد می‌کشند که کارت را درست انجام دهی، چشم بگویی و این فریادزدن را دوست داشته باشی. پیشنهاد می‌کنم این کتاب را حتما بخوانید، با سیدهادی زندگی کنید و شما هم در حسرت دانستن راز متحول شدنش که هیچوقت نشد به کسی بگوید، حیرت‌زده بمانید. باور دارم که سیدهادی سلطان‌زاده از آن بامرام‌هاست که اگر برایش کاری کنی حتما دستت را می‌گیرد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann