eitaa logo
قلمزن
478 دنبال‌کننده
713 عکس
122 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
چندروزیست که برگهای زرد و نارنجی درخت شاتوت کف حیاط را پر کرده‌اند، قرار بود بگذاریم بمانند تا پاییز بی‌وقفه در حیاط عاشقی کند، صدای "فاطمه" گفتن پدر را که می‌شنوم پشت شیشه می‌روم، همسرش را صدا می‌زند، ( گفتن‌هایش را دوست دارم، یاد پدر را برایم زنده می‌کند) صدا می‌زند "فاطمه بیا کمک کن سرم گیج داره و چشمام سیاهی میره" نگاه میکنم دارد با همان پاهایی که به سختی راه می‌روند، برگهای حیاط را جارو می‌کند، قبل از آنکه فاطمه‌اش برسد خودم را می‌رسانم جارو را به سختی میگیرم، نمی‌دهد و شرم دارد، التماس میکنم و میگیرم و مشغول می‌شوم،مادر شهید می‌آید و ابراز شرمندگی می‌کند،می‌خواهد جارو را بگیرد، نمی‌دهم می‌گویم گذاشته بودیم بمانند، فقط همین، می‌گوید همسایه برگهارا خواسته تا برای خودش رنگ مو بسازد! و با همان زانوهای دردمندش می‌نشیند و برگهایی که در کیسه زباله بزرگ میریزم مرتب می‌کند و زوائدش را می‌گیرد! نگفته برایمان سخت است، نگفته خودتان بیایید و ببرید،نگفته رنگ موی شما که واجب نیست،فقط کار مردم را راه انداخته،درست مثل همیشه، و ما به این سلوک پدرانه و مادرانه عادت کرده‌ایم! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
خانه را سیاه پوشاندند صدای قدم‌های و پیچیده است پدر شهید اگرچه دیگر توان بالا و پایین کردن ندارد اما سایه نظارت‌ش هست و بچه‌ها طوری رفتار می‌کنند که او همچنان مدیر خانواده مانده و بماند به لطف خدا، چهره مادر دوست‌داشتنی شهید پر از رضایت است، اینطور وقت‌ها همه‌ی وجودش را می‌گذارد، چشمانش می‌خندند و چقدر دوستش دارم، حیاط دوباره مفروش شده و دیوارها سیاه و چراغ سبز باز این شبها روشن است و خاطره دل‌انگیز شب‌های هیئت بچه‌ها دوباره زنده شده و با خودش بغض آورده است... @ghalamzann
تماس گرفت و گفت کتابی که کار کرده‌اند تمام شده، آدرس بدهم که بفرستد تا بخوانم و لطف کرد و فرستاد، یک دوست خوب پژوهشگر... بدون هیچ ذهنیتی را دستم گرفتم بدون آنکه بدانم این مرد که دارم به زندگی‌اش بدون دعوت وارد می‌شوم چه کسی بوده، کجا بوده و چگونه زندگی کرده است. (گفتم "بدون دعوت" و اشتباه کردم، آدمها جایی نوشته می‌شود و آنگاه که لازم باشد به دستشان می‌رسد) و به این ترتیب خیلی ناگهانی پرت شدم وسط زندگی سیدهادی، یک جوان بزن‌بهادر جنوب‌شهری که یک طرف قلدرمآبی‌اش دل می‌برد یک طرف آرام‌نگرفتن‌ها و بی‌‌تابی‌هایش... یکجا فحش‌هایش را می‌شنوی، یکجا دست به یقه شدنش را می‌بینی، یکجا زیر گوش کسی می‌زند و یکجا مرد و مردانه شانه زیر همه بارهای موجود می‌دهد و یکجای دیگر هم بچه‌های محله را زیر بیرق هیئت جمع می‌کند و سینه می‌زند و گریه می‌کند. سیدهادی از آن آدمهای عجیب است، از آنها که خودشان هستند، بی‌تکلف، بی‌کلیشه و بدون نقاب، از آنها که رگ گردنشان همانقدر زود بالا می‌زند که قلبشان زود نرم و چشمشان زود خیس و بازی را همیشه می‌برند، از آنها که دلت می‌خواهد از نزدیک تجربه‌شان کنی، زیر پرچم‌شان خدمت کنی و وقتی سرت فریاد می‌کشند که کارت را درست انجام دهی، چشم بگویی و این فریادزدن را دوست داشته باشی. پیشنهاد می‌کنم این کتاب را حتما بخوانید، با سیدهادی زندگی کنید و شما هم در حسرت دانستن راز متحول شدنش که هیچوقت نشد به کسی بگوید، حیرت‌زده بمانید. باور دارم که سیدهادی سلطان‌زاده از آن بامرام‌هاست که اگر برایش کاری کنی حتما دستت را می‌گیرد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
"ای شهید...ای آنكه بر كرانه‌ی ازلي و ابدي وجود برنشسته‌ای، دستي برآر و ما قبرستان‌نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون بكش..." دارند می‌آورند داریم همسایه شهید می‌شویم خوش‌ به حال ما خوش به حال همه‌ی آنهایی که زائر شهید می‌شوند... شنبه. ٢۶ آذر ١۴٠١ - مشهد @ghalamzann
چندروز است که قول آمدن را داده‌اند و روز و ساعتش را ثبت کرده‌اند، همه کارها انجام شده، تبلیغات محلی و غیرمحلی، هماهنگی‌های مراسم و مردمی که دل خوش کرده‌اند و چشم‌انتظار آمدن شهید هستند. قرارمان شنبه بوده یعنی همین امشب، هرکسی بخشی از کار را به عهده گرفته و همه چیز مهیا شده است. بعد از نماز صبح، اولین پیام می‌رسد، شهید هفته آینده مهمان شما خواهد بود! و روز همینقدر پرآشوب آغاز می‌شود. پیام میدهم، جواب نمی‌رسد، زنگ میزنم، کسی پاسخ نمی‌دهد، به هر جایی که شاید ربطی پیدا کند وصل می‌شوم فایده ای ندارد، و بهترین جوابی که می‌شنوم این است اگر تا ظهر تغییری حاصل نشد اعلام کنید برنامه کنسل است! چه می‌گذرد، قابل گفتن نیست، قدرت انتقال موضوع را به دوستان گروه ندارم، دلم نمی‌خواهد حالی که دچارش شدم با دیگران شریک شوم، یکی از دوستان اول صبح پوستر تبلیغات را می‌آورد، چیزی نمی‌گویم و تحویل می‌گیرم. تلفنی، حضوری و به هر کسی که امکان دارد جوابی بدهد ارتباط میگیرم و هیچ پاسخ مطمئنی دریافت نمیکنم و همچنان مسئول اصلی پاسخ نمی‌دهد، نه به تلفن‌هایم نه به پیام‌هایم، به شدتِ اضطرار رسیده‌ام و همچنان چیزی نمی‌گویم، به هیچکس، حتی می‌نشینم و برای یک دوست اضطرارم را می‌نویسم که دعا کند و بعد پاک میکنم، نمی‌خواهم به قدر لحظه‌ای دلش بلرزد و در این دل‌آشوبه عجیب سهیم باشد. یکی از دوستان پیام می‌دهد که می‌خواهم بچه‌های شهرک رضویه را بیاورم، باز هم چیزی نمی‌گویم، میروم پای قبر خالی می‌نشینم و می‌گویم من که شما را نمی‌شناسم اما لطفا خودت، آمدنت را جور کن... ظهر می‌شود خبری نمی‌رسد، حالا عصر شده، دارند سن را می‌چینند، یکی بانی شده و دسته‌های گل را برای گل‌افشانی آورده، شمع و لیوان برای بچه‌ها مهیا شده، جمعیت یکی یکی می‌آیند، مسجد پر از آدم‌های منتظر است و هنوز کسی پاسخی نداده است! حماقت است یا خطرکردن، نمی‌دانم، زنگ، پیام، زنگ، پیام... و نتیجه، هیچ... ساعتها را چگونه می‌گذرانم فقط خدا می‌داند، به چه افراد متعددی زنگ زده‌ام، فقط خدا می‌داند، به اوج اضطرار رسیده‌ام، مراسم خیلی وقت است شروع شده و هنوز کسی موضوع را نمی‌داند، نذر شهید میکنم، به خودم که اعتباری نیست، از یک دوست میخواهم نذری کند، زمان گذشته است، زمانی که قول داده بودیم، مردم دارند سوال میکنند و باز هم چیزی نمی‌گویم، چشمم به صفحه تلفن از اول صبح خشک مانده است، ناگهان اسم مسئول مربوطه روی صفحه می‌آید، همان کسی که از صبح تماس‌ها و پیام‌های متعددم را پاسخ نداده است! جواب میدهم، می‌گوید داریم می‌آوریمش... دیگر نمی‌شنوم... اصلا دهانم قفل می‌شود، فریاد اعتراضم می‌خشکد، دارند می‌آیند، همین برای پایان دادن به 13 ساعت اضطراب و آشوب مداوم کفایت است... حکما این مهمان بی‌نام و نشان دلش برایمان سوخته و نخواسته سرافکنده عام و خاص شویم، خودش، خودش را رسانده است... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قرار است یک مادر بیاید شب اول محرم، روسری مشکی سر دخترها کند. یعنی دخترها به دست مادر شهید، سیاه‌پوش محرم شوند. زنگ می‌زنم به عزیزی که سالها سایه بالای سرمان بودند. می‌گویم می‌شود زحمتش را بکشید؟! و برایش ماجرا را شرح می‌دهم و اظهار شرمندگی که باعث اذیت و زحمت خواهیم شد. بغض می‌کند و مثل تمام سالهایی که او را می‌شناسم، متواضعانه می‌گوید ممنون که افتخارش را به من دادید! مادر شهید جان نازنین‌اش برای بچه‌ها می‌رود، درست مانند آن وقت که گفتیم می‌شود هیئت دختران این چندشب در حیاط شما باشد؟! باز هم بغض کرد و تشکر بابت اینکه خانه او را انتخاب کردیم و پا به پای همه‌ی کارهایش ایستاد. مادر شهید که جانم برایش می‌رود، قرار است دست بکشد به سر همه‌ی ما، همان دستی که به پیکر بی‌جان شهید پانزده‌ساله‌اش کشیده بود... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
باید شد و کرد نه آنکه جهاد کنی تا به شهادت برسی... @ghalamzann