-دگرباره پرسید از آن سرفراز / از آن کش به دیدارِ او بُد نیاز: (سهراب از هجیر) دوباره درباره‌ی رستم پرسید -کسی که سهراب نیازمند و مشتاقِ دیدارش بود. -ستهینده: ستیزنده، ستیزه‌کننده -که از تو سخن‌ها چه باید نهفت!؟: چرا باید حقیقت را از تو پنهان کنم!؟ -گر از نامِ چینی بمانم‌همی، / از آن است کو را ندانم‌همی: (هجیر می‌گوید:) اگر از گفتنِ نامِ این پهلوانِ چینی به تو بازمانده‌ام به این‌خاطر است که او را نمی‌شناسم. -شاید بُدن: شاید، ممکن است که -خود: اصلاً -رامش: شادی، بزم -مرا با تو امروز پیمان یکی‌ست / بگوییم و گفتارِ ما اندکی‌ست: من با تو امروز پیمانی می‌بندم و حرفم را هم خلاصه می‌زنم. -نمودن: نشان دادن -ور ایدون که این، راز داری ز من، / گشاده بپوشی به من‌بر سخن، // سرت را نخواهد‌همی تن به جای / میانجی کن اکنون بدین هر دو، رای: اما اگر این ماجرا را از من پنهان کنی و این سخنِ گشاده و آشکار را از من بپوشانی، تنِ تو سرت را به جای خود نخواهد دید؛ حالا دیگر تصمیم‌گیری با خودت است. به‌قول معروف: دیگه خود دانی! -موبد: در شاهنامه علاوه بر روحانیِ زرتشتی، به‌معنیِ مشاور و وزیر، مورخ، سخندان، و حکیم و فرزانه نیز هست. این‌جا معانیِ آخر را می‌دهد. -خسرو: شاه -"سخن" گفت "ناگفته چون گوهرست / کجا ناگشاده به سنگ‌اندرست // چن از بند و پیوند یابد رها،/ درخشنده‌مُهری بود بی‌بها": (سهراب به هجیر می‌گوید:) سخنِ نگفته چون گوهری استخراج‌نشده‌ در معدن است؛ اگر از سنگ جدا شود، گوهرِ قیمتیِ درخشانی خواهد شد. در ادبِ فارسی بیشتر تشویق به سکوت داریم و کوتاه و سنجیده سخن گفتن اما این‌جا چون سهراب می‌خواهد زبانِ هجیر را به سخن باز کند، چنین تمثیلی می‌آورد. -چنین داد پاسخ هجیرش که "شاه / چو سیر آمد از تخت و مهر و کلاه، // نبرد کسی جوید اندر جهان / که از ابر باد آرَد ایدر دمان": هجیر پاسخ می‌دهد که سهراب از تاج‌وتخت سیر شده و پی همنبردی می‌گردد که او طوفانِ شتابان را از هوا به زمین می‌آورد (و در بند می‌کند). -سر به گَرد آمدن: به خاک افتادن، مُردن -هماورد: همنبرد -چو گَردِ پیِ رخشِ او نیل نیست: گردوخاکِ تاختنِ رخش تیره چون گردِ نیل است، یا در انبوهی و غلظت چون رودِ نیل است. -نخواهم که با او به صحرا بود / هماورد -اگر کوهِ خارا بود: مبادا که همنبردی با او به صحرا درآید، حتی اگر این همنبرد کوهِ خارا باشد. -از آتش تو را بیم٘ چندان بود / که دریا بدآرام و خندان بود // چو دریای سبز اندرآید ز جای، / ندارد دمِ آتش تیز، پای: سهراب خود را دریا دانسته و رستم را آتش. به هجیر می‌گوید تو از آتش تا وقتی می‌هراسی که دریا را آرام و خندان می‌بینی؛ اگر دریا به موج درآید، آتشِ تندوتیز تابِ مقاومت برابرِ او را ندارد. -سرِ تیرگی اندرآید به خواب / چو تیغ از میان برکشد آفتاب: آفتاب که طلوع کند تاریکی پاک به خواب خواهد رفت. سهراب خود را آفتاب دانسته و رستم را تیرگی، که آفتاب با شمشیرِ پرتوهایش سرِ تیرگی را می‌بُرد و به خوابِ جاوید می‌بَرَدش. -ناکاردیده: خام، بی‌اندیشه -به دل گفت ناکاردیده‌هجیر...: هجیر با خود گفت که اگر من نامِ این پهلوانِ شیرافکن (رستم) را به سهرابِ زورمند بدهم، او با این اندام و این رسم‌وآیینِ شاهانه، سپاهی جنگجوی جمع می‌کند و اسب نیرومندش را می‌تازد و رستم را می‌کشد. کسی از ایرانیان هم نخواهد توانست کینِ رستم را بگیرد و تاج‌وتخت کاوس را پس بگیرد. یا: کسی از ایرانیان نخواهد توانست کینِ رستم را بگیرد و سهراب تاج‌وتختِ کاوس را از او خواهد گرفت. موبد (درست) گفته که باافتخار مردن بهتر از زنده ماندن است به‌وقتِ شادکامیِ دشمن. من اگر بمیرم، روزِ روشن تیره نخواهد شد (و مرگِ من تٲثیری بر ایران نخواهد داشت) اما اگر پهلوانانِ بزرگ و شایسته‌ای چون گودرز بمیرند، من چرا زنده بمانم!؟ که حکیم گفته: اگر سرو را از چمن برکنند، قرقاول را به گیاهان هم میلی نخواهد بود. پس به سهراب گفت: چرا این همه‌ غوغا می‌کنی و مدام از رستم سخن می‌گویی؟ خیال می‌کنی رستم را شکست خواهی داد؟ -نه، او را به‌آسانی به دست نخواهی آورد. 🖊@ghalatnanevisim