-هشیوار: هشیار، حواس‌جمع -گبر: جامه‌ی جنگ -خود: کلاهخود -ببستند بر سنگ٘ اسپِ نبرد: مصرعی کوتاه که غیرمستقیم وضعیتِ جغرافیاییِ میدانِ جنگ را هم تصویر می‌کند، که در دشت و بیابانی بی‌دارودرخت و خشک و سنگلاخی بوده که اسب را وقتِ پیاده شدن باید به سنگ می‌بسته‌اند و نه درخت. -پَست نهادن: بر زمین زدن -به‌کردار: مانند -آبگون: مانندِ آب درخشان؛ کنایه از تیزی، یا زینت‌دار بودنِ خنجر، یا آبداده بودنِ آن -دگرگونه‌تر: متفاوت -آرایشِ دین: رسم‌وآیین. خودِ دین هم در شاهنامه بیشتر به‌معنیِ آیین است تا مذهب. -سرِ کسی را زیرِ گَرد آوردن: به زمین زدنِ کسی -بدافگندش نامِ شیر آورد: با به‌ زمین زدنِ (دوباره‌ی) او، خود شهره به دلاوری شود. -چاره: نیرنگ -کُشتن: کُشته شدن -ببود آن سخن جای‌گیر: آن کار (نیرنگِ رستم) مؤثر واقع شد. -همی کرد نخچیر و، یادش نبود / از آن‌کس که با او نبرد آزمود: (سهراب پس از رها کردنِ رستم) به شکار پرداخت و رستم را فراموش کرد. پرداختِ زیبای شخصیتِ سهراب، که او به جنگ بی‌علاقه‌ست یا که به‌خاطرِ غرورِ جوانی حریفش را دستِ‌کم گرفته. -چو گَرد: به‌سرعت -رکیبِ دراز: رکابِ بلندِ اسب، که نشانه‌ی بلندیِ پای سهراب است. -یلی‌پای: پای نیرومند و پهلوانانه -هزبر: شیر؛ کنایه از رستم -کار خام شدن: از دست رفتنِ موقعیت -نگه کن کزین بیهده‌کارکرد / چه آرَد به پیشت به دیگرنبرد: (هومان به سهراب می‌گوید:) حالا منتظر باش و ببین که این عملِ نابخردانه‌ت (رها کردنِ رستم) باعث خواهد شد رستم در نبردِ بعدی چه بلایی بر سرت بیاورد. -دل از جانِ کسی برگرفتن: از او قطعِ امید کردن -از این ‌روی: در این مورد -آموزگار: کنایه از اندرزگو، که با پندونصیحت به انسان چیز می‌آموزد. -چو رستم ز چنگِ وی آزاد گشت، / بسانِ یکی تیغِ پولاد گشت: نمردنِ رستم در شکستی که از سهراب خورد، باعث شد او باتجربه گردد و چون شمشیرِ فولادین، آسیب‌ناپذیر. این چند بیت مقدمه‌ی نقطه‌عطفِ قصه‌ است؛ شاعر با این بیت‌ها بارِ دیگر پیشاپیش از مرگِ قریب‌الوقوعِ سهراب خبر می‌دهد و خطِ رواییِ قصه را می‌پردازد و خواننده را برای این مرگ آماده می‌کند، (و نیز مرگِ سهرابِ بسیار نیرومند به دستِ رستم را شدنی و باورپذیر می‌نماید). درعین‌حال به‌دلیلِ خبردار شدنِ ضمنیِ خواننده از نتیجه‌ی کار، او درانتظارِ "نتیجه‌"ی کار نمی‌ماند و درگیرِ "کیفیتِ" قصه می‌شود. -شده: مُرده -دستگاه: قدرت، توانایی -بخش: بخت، تقدیر -بخشِ خورشید و ماه: تقدیرِ روزگار -که چون رفت خواهد سپهر از برش / بخواهد ربودن کلاه از سرش: (سهراب) نمی‌دانست که روزگار چه تقدیری برای او دیده و قرار است کلاهِ بخت و بزرگی را از سرِ او بردارد. -گرازان: شتابان، دمان -سمندش جهان و، جهان را کَنان: اسبِ سهراب می‌جهید و جهان (خاک) را زیر پا می‌کَند. استفاده‌ی زیبا از جناس در دو "جهان"، درعینِ هم‌وزن بودنِ "جهان" با "کنان"، و نیز تکرارِ حرف و واجِ بلند و کشیده‌ی "ا/آ" متناسب با بلند جهیدنِ اسب. -اندازه گرفتن: درس گرفتن -غمی گشت و زو ماند اندر شگفت / ز پیکارش اندازه‌ها برگرفت: رستم از دیدنِ نیروی سهراب در شکارِ گور اندوهگین و شگفت‌زده شد و از آن شکار برای نبردِ بعدیِ خودش با سهراب درس گرفت و نقشه ریخت. -بادِ جوانی: غرور -بردمیدن: افروختن، تیز شدن -چنین گفت کای رسته از چنگِ شیر/ چرا مانده‌یی بر چمِ شیر، دیر: (سهراب به‌طعنه به رستم می‌گوید:) ای که از چنگِ من گریختی، عجیب است که هنوز دربرابرِ شیری چون من زنده‌ای! به سخنِ امروزه: خوب دررفتی و هنوز زنده‌ایا! این بیت بیانگرِ این است که سهراب نیرنگِ رستم را فهمیده است. بهترین معنی برای چم در این‌جا شاید سینه باشد. 🖊@ghalatnanevisim