| ۷۸ ❒ جویبر و ذلفا ╔═ೋ✿࿐ چقدر خوب بود زن می‏گرفتی و خانواده تشکیل می‌دادی و به این زندگی انفرادی خاتمه می‌دادی، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد. یا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه کسی به من زن می‌دهد؟ و کدام زن رغبت می‌کند که همسر مردی فقیر و کوتاه قد و سیاهپوست و بدشکل مانند من بشود؟!. ای جویبر! خداوند به وسیله ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد. بسیاری از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد. بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بی‏مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسیله اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد. اکنون همه مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیرقرشی، عربی و عجمی در یک درجه‏اند، هیچ کَس بر دیگری برتری ندارد مگر به وسیله و طاعت. من در میان مسلمانان فقط کسی را از تو بالاتر می‌دانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اکنون به آنچه دستور می‌دهم عمل کن. اینها کلماتی بود که در یکی از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود، میان او و جویبر رد و بدل شد. جویبر از اهل یمامه بود. در همان جا بود که شهرت و آوازه اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید. او هرچند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود؛ اما باهوش و حق طلب و بااراده بود. بعد از شنیدن آوازه اسلام، یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند. طولی نکشید که اسلام آورد و در سِلک مسلمانان درآمد؛ اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی، موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر می‌برد. تدریجا در میان کسان دیگری که مسلمان می‌شدند و در مدینه می‌ماندند، افرادی دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر می‌بردند. تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سکونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند. رسول خدا نقطه‌ای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد. آنجا را «صفّه» می‏نامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده می‌شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می‌کردند. یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود. در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد؛ اما چیزی که هرگز به خاطر جویبر نمی‏گذشت- با اطلاعی که از وضع خودش داشت- این بود که روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد، با تعجب جواب داد: مگر ممکن است کسی به زناشویی با من تن بدهد؟! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را- که در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود. رسول خدا پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یکسره به خانه زیادبن لبید انصاری برود و دخترش «ذلفا» را برای خود خواستگاری کند. زیادبن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود. افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند. هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند. جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟» پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو. پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم. پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!!. من که از پیش خود حرفی نمی‏زنم، همه مرا می‌شناسند، اهل دروغ نیستم. عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از قبیله خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد. جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت؛ اما همان‏طور که می‌رفت با خودش می‌گفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد می‌گوید.». هرکَس نزدیک بود، این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه می‌کرد می‏شنید. ذلفا دختر زیبای لبید که به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود. بابا! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می‌کرد و مقصودش چه بود؟. این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا می‌کرد پیغمبر او را فرستاده است. نکند واقعاً پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟! به عقیده تو من چه کنم؟ به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است.