🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قطعا سفر به یاد ماندنی میشد با آنهمه شیطنت من! بعد از ناهار کم کم همه ی مسافران روی صندلی هایشان خواب‌شان برد. جز من و بهار و محدثه.... تازه گرم صحبت بودیم و از خاطراتمان می‌گفتیم و میخندیدیم که آقای فرمانده سراغمان آمد. بهار و محدثه فوری خودشان را جمع و جور کردند که محمدجواد جلو آمد و مستقیم، با آن اخم محکمش زل زد به چشمان بهار. _چشمم روشن بهار خانوم.... شما چرا؟!... اینجا پر نامحرمه... اونوقت صدای خندتون بلنده؟! من بجای بهاری که سکوت کرده بود، جواب دادم: _اولا همه خوابن.... تازه ما اومدیم ته اتوبوس تا کسی صدامون رو نشنوه. محمد جواد، لحظه ای چشم بست. انگار حرف زدن من روی اعصابش بود. زبانش را هم با حرص، از پشت لبان بسته اش چرخاند و آهسته تر اما عصبی تر گفت: _صداتون تا صندلی جلو میاد بعد میگی همه خوابن؟! _اوه چقدر سخت گیر!... طوری نشده حالا.... میخوای به جای خنده، براتون دعای توسل بخونم برادر؟ حس کردم محدثه دیگر نتوانست خودش را کنترل‌ کند و همراه با سری که پایین انداخت، ریز خندید. نگاه جدی محمد جواد اما بدون حتی لحظه ای، لبخند، به من خیره ماند. _شما حواست باشه دلارام خانم.... من یکی حوصله ام سر بره، کولاک میکنم.... یه وقت دیدی از همین وسط راه با یه ماشین خودم و خودت برگشتیم تهران و قید زیارت رو زدم.... پس لطفا با من لج نکن. مجبور به سکوت شدم. و با سکوت من، بهار و محدثه هم زیر لب گفتند: _ببخشید. و همان ببخشید گره محکم اخم های محمد جواد را باز کرد. اما نگاه جدی اش را به باز عمدا به من انداخت. و من در فرار از توبیخش مهارت خاصی داشتم. وقتی دید متوجه ی منظور نگاهش نیستم، ناچار رفت. با رفتن محمد جواد، محدثه نگاهم کرد. _تو خیلی دیگه با این فرمانده کج افتادی؟! _خوشم نمیاد ازش.... خیلی پسر پرروییه. بهار اخمی کرد. _دلارام جان!.... حقیقتا کار ما اشتباه بود دیگه.... محمد جوادم غیرتیه دیگه خب. سکوت کردم ناچار که محدثه باز گفت: _ولی در تعجبم واقعا.... فرمانده هیچ وقت اسم کوچیک خانم ها رو صدا نمیزنه و به شما گفت دلارام خانوم! بهار سرفه ای کرد و گفت: _خب راستش دلارام جان یه نسبت فامیلی با برادرم دارن. _آها... خب بگو فامیلمون هست.... چشمام چهارتا شد از شنیدن اسم دلارام جان. با زهر چشمی که محمد جواد از ما گرفت، مجبور سدیم دخترای خوبی بشیم و دیگر اذیت نکنیم. اما موقتا.... چون سفر طولانی بود و من می‌دانستم چطور باید حرصش دهم. مخصوصا سر همان حضور و غیاب! آنقدر سکوت کردیم و نگاهمان را به جادو دوختیم که محدثه هم خوابش برد و بهار باز سرگرم خواندن دعا شد و من.... باز با شروین چت کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•