حسرت پرواز
آن روز مثل همیشه مرغابیها صبحانۀ مفصلی خوردند و خود را رساندند به اوج آسمان. اما لاکپشت مثل همیشه نبود، در حسرت پرواز با مرغابیان و صبور در لاک خودش نبود.
همیشه لاکش را تحمل میکرد. میدانست که لاک است که نمیگذاشت برود یا بدود یا با مرغابیها بپرد. مرغابیها بهش میگفتند: تو خیلی سنگینی... نمیتوانیم تو را بلند کنیم و ببریم... مثل اجدادمان که لاکپشتی را سوار چوب کردند و بردندش به اوج آسمانها ولی نه ما تو را نمیبریم...
سنگپشت میگفت: این گناه من نیست، به من چسبیده... از قدیم هم همینطور بوده...
اما مرغابیها به حرفش گوش نمیکردند، بلند میشدند، پرواز میکردند و خالِ آسمان را هدف میگرفتند.
سنگپشت پیر از این پایین مرغابیها را نگاه میکرد و حسرت میخورد.
اما آن روز سنگپشت خودش را تکان داد و آبهای برکه را به هم زد و راه افتاد. درست بود که پیری او را اذیت میکرد اما چارهای هم نداشت، شوق پرواز او را به راه افتادن واداشته بود. چند قدم که گذشت خیسی برکۀ مانده به دستوپاهاش خشک شد. به درختها نگاه کرد، به علفزارها و به باد که میوزید سلام داد. باد تعجب کرد:
- چی شده که سنگپشت برکۀ خودش را تنها گذاشته...
سنگپشت گرچه که حال و حوصلهای نداشت اما سرش را به زحمت بالا آورد و گفت:
- میخواهم بپرم...
باد هوهویی کرد و چرخی زد و بلندبلند خندید.
- چرا با مرغابیها نمیروی؟
- آنها دیگر مرا نمیخواهند، مسخرهام میکنند...
باد گفت:
- شاید فقط یک راه داری.... خودت را از کوه پرت کنی پایین... آن وقت هم ما از دست تو راحت شدهایم و هم توانستهای پرواز کنی...
چشمهای لاکپشت پراز اشک شد. گفت:
- کجاست؟
- آنطرف درست بعداز درختان سدر، کوهی بلند هست...
باد خندید و رفت.
لاکپشت هرچه دید زد نتوانست درختان سدر را بیابد. اما هیچ راه دیگری برای پرواز نمیدانست. حتی اگر به اشتباه تصمیم گرفته بود به دنبال درختان سدر بگردد.
خسته و تشنه و گرسنه سر که بالا کرد درخت سدری را دید و بعد درخت بعدی را... درست رسیده بود. کمی آن طرفتر را نگاه کرد. صخرهای و سنگی دیگر بود... خود را به لب سنگ رساند. هرچه قدر نگاه کرد نتوانست حدس بزند ارتفاع صخره چه قدر است. به این فکر کرد که خودش را بیندازد پایین. او که دیگر آخر عمرش است. رفت لبِ پرتگاه و داشت به این چیزها فکر میکرد که ناگاه صدایِ خشنِ پرندهای را شنید.... «میخواهی بپری جانور مفلوک! ...کارت تمام است»
به او مهلت نداد. به چنگالها گرفتش. بلندش کرد و بردش به خال آسمان، حتی از مرغابیها هم بالاتر.
#داستانک
#داستان_کوتاه
#لاک_پشت
#صبر
#قیصرامین_پور
#زندگی
#دنیا
#آخرت