#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_6
#محمد
توی اداره هر چی چشم چرخوندم دنبال خانم خسروی گشتم، پیداشون نکردم. به طرف خانم ابراهیمی، رادمهر و شفیعی رفتم.
رو بهشون پرسیدم.
- سلام خانومها. چرا خانوم خسروی امروز نیومدن اداره؟
خانم رادمهر جدی گفت:«دیروز توی غذاشون
دارچین بود، ایشون هم که حساسیت شدید به دارچین دارن حالشون بد شد و نتونستن امروز بیان. من هم از آقای عبدی، یه روز مرخصی براش گرفتم.»
کمی شکه شدم و با ابروهای بالا رفتهای جواب دادم.
- انشالله هر چه زودتر حالشون بهتر میشه.
و در حالی که متعجب بودم، راهم رو به سمت اتاقم کج کردم.
#سعید
موقعهای که به آقا محمد در مورد حال بد خانم خسروی توضیح میدادن، زیر چشمی خیلی بد به رسول نگاه میکردن اما آقا محمد متوجه نگاهشون نشد. رسول با تعجب به خودش نگاه میکرد و سکوت کرده بود.
فرشید کمی حالش گرفته بود.
دستی به شونهش زدم و گفتم:«آقا فرشید، چیزی شده؟»
آروم جواب داد.
- چیز خاصی نیست، اما من خودم رو مقصر میبینم. ما میتونستیم جلوی رسول رو بگیریم ولی به جاش کاری نکردیم.
سری از تأسف تکون دادم و گفتم:«متأسفانه کاریه که شده.»
#یاسی
صبح که بیدار شدم، قیافهی خودم رو که توی آینه دیدم از وحشت، دستم و روی قلبم گذاشتم. تمام صورت دونههای ریز قرمز روش نقش بسته بود.
وقتی از خواب بیدار شده بودم، بچهها رفته بودن. با این اتفاقی که افتاده بود، میدونستم سارگل بیخیال ماجرا نمیشه و هر جوری شده زهرش رو به آقای محمودی میریزه. توی فکر بودم که نقشه چه طوری پیش میره که با لرزیدن گوشیم روی میز عسلی، به سمتش برگشتم و با دیدن اسم "سارگل" لبخندی روی لبهام شکل گرفت.
صداش توی گوشم پیچید.
- الو، سلام یاسی.
- سلام.
سارگل با صدای شیطونی گفت:«موقعهی اجرا نقشهست.»
سوتی زدم.
- خیالت راحت، الان انجامش میدم.
سارگل نگران گفت:«یاسی مراقب باش کسی متوجه نشه، و گرنه بدبخت میشیم.»
جواب دادم.
- خیالت راحت باشه حواسم هست. تنها نگرانی من اینه که شما اونجا ضایع بازی در بیارین. هر چیزی شد بهم خبر بده.
سارگل:
- خیالت تخت خواب. هر چی شد بهت خبر میدم.
#رسول
هنوز خیلی زود بود و بیشتر بچهها نیومده بودن. منم طبق معمول که صبح زود از خواب بیدار میشدم کمی گیج و منگ بودم که با حرفهای عجیب و غریب خانم شفیقی، حالم بدتر هم شده بود.
یه دفعه که داشتم سیستمها رو چک میکردم حس میکردم هک شدن. اگه به آقا محمد میگفتم که خیلی ضایعهبازی بود، تنها راهم زنگ زدن به سعید بود.
گوشیم و برداشتم و شماره سعید و گرفتم که جواب نداد. کلافه نفسم و بیرون فرستادم و شماره فرشید رو گرفتم. به دو بوق نکشید که جواب داد.
- جانم رسول؟
هول گفتم:«فرشید سریع بیا کار خیلی واجب باهات دارم. هر طوری شده سعید رو هم پیدا کن با خودت بیار.»
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم و ترسیده به مانیتور نگاه کردم.
***
"چند دقیقه قبل"
#پریسا
با کارایی که سارگل میکرد، آدم از دستش دیونه میشد و میخواست سرش رو توی دیوار بکوبه.
آقای اکبری رو دیدم که داره از کنارم رد میشه سریع جلوش وایستادم و هول گفتم:«سلام، آقای اکبری.»
آقای اکبری با ابروهای بالا رفته نگام کرد.
- سلام خانم ابراهیمی.
چند ثانیه گذشت و منتظر بود حرف بزنم که خودش برای باز کردن سر صحبت گفت:«با من امری دارین خانم ابراهیمی؟»
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تسلطم رو حفظ کنم که متوجهی استرسی که داشتم، نشه.
- من چند تا سوال در مورد اداره ازتون داشتم.
آقای اکبری در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت:«بفرمائید، من در خدمتم.»
از اینکه قبول کرده بود خیلی خوشحال بودم که بالاخره نقشه سارگل، کمکم داشت جواب میداد.
برای اینکه بهم شک نکنه، شروع کردم به پرسیدن سوالهایی که از قبل با بچهها روشون فکر کرده بودیم.
https://harfeto.timefriend.net/16468045630280
لینکاینپارت💖🙂
@RRR138