💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_13
فرشید:
ساعتی از آن اتفاق گذشته بود.
هنوز هم باورم نشده بود...
حسام...
کسی که کمتر از یک هفته از برگشتنش گذشته بود حالا میان ما نبود...
جلوی در نشسته بودیم که با خارج شدن برانکارد از اتاق از جایمان برخاستیم.
باز هم داغ دلمان تازه شد.
صورتم خیس شد...
نگاهی به خون خشکیده دستش کردم که آویزان بود.
لحظه ای مقابلمان ایستاد...
ملافه را از روی صورتش کنار زدم...
داوود سرش را روی سینه اش گذاشت.
_دمت گرم رفیق....چه زود تنهامون گذاشتی...خوش به سعادتت...
_رفتی...یادت نره دست ما رو هم بگیری...
شانه اش می لرزید...
با صدای ارامش سرم را بالا آوردم...
رسول بود...
_حسامه؟...وای...واییی....حسامممههه...خدااااا...
بالا پایین شدن سینه اش نشان از یک اتفاق داشت...
قلبش...
بلندش کردم...
با بغض گفتم.
_رسول جان آروم باش....حسام به آرزوش رسید...
_چند ساعت قبل کنارم بود....چند ساعت قبل خودم بغلش کردم...با هام شوخی می کرد..ـ.
حالا چطور رفت؟؟؟
جواب خانواده اش رو چی میدیم؟؟
اصلا من براچی نموندم اینجا...
ناگهان تعادلش را از دست داد..
رسول:
با کلی خواهش مرخصی ساعتی گرفتم...
جلوی در بیمارستان زینب را دیدم...
بعد چند روز..
چشمانش سرخ بود...
_سلام...
دستپاچه جوابم را داد.
_گریه کردی زینب؟؟
نگاهش را از نگاهم گرفت...
_کسی چیزیش شده زینب؟؟
بغضش پاره شد...
با هق هق به سمت محوطه دوید..
ته دلم خالی شد...
با قدم های تند داخل شدم...
راهرو شلوغ بود...
دقیقا مقابل در اتاق اقا محمد...
قلبم بی قرار بود..
برای من نمی تپید...
حتی فکرش را هم نمی کردم با صورت غرق خونش رو به رو شوم....
سعید:
وداع کردم...پیشانی اش را بوسیدم...
تا وقت داشتم چشمانش را نگاه کردم....
حالا نوبت داوود و بقیه بود...
به سمت بخش (ICU) راه افتادم...
جایی که حالا آقا محمد بستری بود...
اتاقش را به خاطر مسائل امنیتی جدا کرده بودند.
نگاهی به صورت مهربانش کردم.
انگار قسم خورده بود از هر عملیات زخم بردارد.
در این فکرها بودم که لحظه ای صدای بوق دستگاه بلند شد....
ضربان صافـــــ
تا به خود بجنبم چند پرستار و دکتر وارد اتاق شدند...
صدای فریاد دکتر را از پشت شیشه می شنیدم...
_شک رو بزارید رو صد...
شک اول...
_دویست....
شک دوم...
_بزار رو سیصد...
شک سوم...
خشک شده بودم...مثل چوب..
_فایده نداره...بر نمی گرده...
@Hoonarman