نمی‌دونستم دقیقا چقدر بهش نزدیک یا دورم. فقط حس می‌کردم یه جایی، تقریبا بالای سرم و سمت راستمه. و البته خیلی نزدیک هم نبود. پرسیدم: نوری می‌بینی؟ حس می‌کنی جایی باشه که هوا بره و بیاد؟ -یکم نور هست... خیلی کم. -کجا؟ -بالای سرم. -خوبه پسرم. دیگه نترس خب؟ بگو حسبنا الله و نعم الوکیل. مثل قبل که باهاش تمرین کرده بودم، تکرار کرد: حسبنا الله و نعم الوکیل. اشک از چشمم سر خورد و به آلاء نگاه کردم که بدنش سرد بود. دوباره گفتم: حسبنا الله و نعم الوکیل. دوباره محمد جوابمو داد. ادامه دارد... ⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️ http://eitaa.com/istadegi