🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 316
- حامد شهید شد.
- یا جده سادات!
چشم میبندم که واکنش مجید را نبینم. خاک بر سرم با این خبر دادنم.
انقدر سریع و محکم ضربه را میزنم که مجید نمیفهمد از کجا خورد! کمیل میگوید:
- صد رحمت به شمشیر سامورایی! کشتیش که!
خوش به حال کمیل که همه پستی و بلندیهای دنیا را پشت سر گذاشته و الان خیالش انقدر راحت است که میتواند شوخی کند و سرخوشانه بخندد.
انگار آخر همه چیز را میداند که انقدر آرام است؛ غرق در دریای آرامشی که هیچوقت متلاطم نمیشود؛ نه با ترس، نه با غم و نه هیچ چیز دیگر.
مجید نشسته روی زمین و به دیوار تکیه داده. با دست، دو طرف سرش را گرفته و صورتش پیدا نیست.
برایم سخت است که مجیدِ همیشه خندان را در این حال ببینم؛ اما هر کسی یک نقطه جوش دارد؛ یک آستانه تحمل.
مش باقر از نمازخانه بیرون میآید و مجید را میبیند که یک گوشه کز کرده. میدانم فعلا خبر مفقود شدن حاج احمد نباید جایی درز کند.
مش باقر هم البته چیزی نمیپرسد؛ چون شهادت حامد علت قانعکنندهای برای بدحالی مجید است.
مش باقر بجای پرسش از حال مجید، رو به من میکند:
- باباجان، همین امشب میخوای غسلش بدی؟ مطمئنی؟
سرم را تکان میدهم. دیگر برای منصرف کردنم تلاشی نمیکند و با همان صدای در هم شکسته میگوید:
- بیا دنبالم.
سوار موتور گازی کهنه مش باقر میشویم؛ هرچند تا معراج شهدای دمشق راهی نیست. جایی که پیکر حامد در سردخانه انتظارمان را میکشد...
نمیدانم. شاید هم انتظار نمیکشد اصلا. او به همه آن چیزی که میخواسته رسیده.
چرا باید منتظر ما باشد که با آب، تنِ غرق در خونش را غسل بدهیم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi