🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 424
- یعنی چی؟
طوری داد میزنم که همه کسانی که در پیادهرو راه میروند، برمیگردند به سمت من.
صدای محسن طوری میلرزد که انگار دارد گریه میکند:
- نمیدونم آقا... انگار مشکل گوارشیه...
مردی از پشت سر تنه میزند به من؛ طوری که سکندری میخورم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین.
برمیگردد و صدایش را کلفت میکند:
- هوی! کوری مگه؟
قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد!
بیخیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگتر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده میکنم و از محسن میپرسم:
- خب چکار کردین شما؟
- تحتالحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... .
- یا قمر بنیهاشم!
این را بلند میگویم و میدوم؛ تا خود بیمارستان.
فاصلهام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقهای میرسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم میدویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمیکردم.
همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد.
پسرعمو هستند با هم. یکیشان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچکتر و یک پدر پیر دارد.
از میان آدمها راه باز میکنم و بیتوجه به سرعت ماشینها، از خیابانها رد میشوم.
به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند میشود هم توجه نمیکنم.
انقدر میدوم که وقتی میرسم مقابل بیمارستان، گلویم پر میشود از سرفههایی که طعم خون میدهند.
دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریهام را شکافته است. روی دو زانو خم میشوم و نفسنفس میزنم.
محسن را در راهروی قسمت اورژانس میبینم. میدود به سمت من: آقا...
صاف میایستم و عرق از پیشانی پاک میکنم. بریدهبریده و میان سرفههایم میگویم:
- کجان؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi