🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 456
این را سیدحسین میگوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم میرسد. رد نگاهش را میگیرم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده میرسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم میزند؛ انگار اصلا نمیبینندش و کاری به کارش ندارند. پشتش به ماست. چشم تنگ میکنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبحوار دختر با هم بحث میکنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه میرود. با آرنج به سیدحسین میزنم: خودشه... فکر کنم خودشه!
هیجانی عجیب میدود در رگهایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانهام را فشار میدهد: خودشه.
قلبم قوت میگیرد و تمام بدنم هم. مانند شکارچیای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زدهام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، میروم جلو. سیدحسین از پشت سرم میگوید: این حالا حالاها میخواد بره جلو!
بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام میگویم: حتماً مسلحه!
اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است. نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و میداند آن نفوذی، سریع کارش را راه میاندازد که با اسلحه آمده وسط تهران!
حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت میکشد کنار به حاشیه پیادهرو. مردی سیاهپوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت میکند که نمیشنویم و چیزی به مرد میدهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد. صورتش را از پشت ماسک به سختی میبینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچهها میشود.
برمیگردم به سمت بسیجیهایی که سردرگمیشان را پنهان کردهاند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمدهاند. شرمندهشان هستم و شرمندگیام را در نگاهم میریزم. به رفیق سیدحسین میسپارم همینجا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، میخواهم دور از خطر نگهش دارم. به سیدحسین میگویم: سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو.
سیدحسین قدم تند میکند به سمت موتورش و من میمانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمیخواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند. پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد میتواند درخواست نیروی کمکی بدهد. میگویم: اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟
-چشم.
-خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا.
قدم میگذارم داخل کوچه و باز حس میکنم سایهای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه. انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شدهاند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو میشنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانههایش.
-عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت میاومد سمت تو. چکار کنم؟
آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیدهاند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم. جیپیاس احسان، جایی چند کوچه آنسوتر را نشان میدهد؛ ناعمه دارد میرود سراغ احسان. بعید میدانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیدهاند من اینجا هستم؟!
به حسین میگویم: اشکالی نداره، اگه میتونی با کمک بچههای بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زندهش به درد میخوره.
-باشه عباس جان، مواظب خودت باش.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi