🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...🏴
رمان امنیتی
#خط_قرمز
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
‼️ یازدهم: حدیث دیگران...
"مسعود"
ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشینهایی که در پارکینگ هستند، نگاهم میکند. انگار او هم دارد از من میپرسد عباس کجاست. اصلا انگار این چند روزه، همه دنیا از من همین سوال را میپرسند؛ و من جوابی ندارم برایشان.
چراغها و شیشههای ماشین خرد شده و بدنهاش جا به جا تو رفته. انگار سالهاست کسی سراغش نیامده و فراموش شده. شاید اصلا باید فراموش بشود... من هم نمیدانم چرا آمدم اینجا. آمدهام ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم که چه بشود؟ نمیدانم.
یک عروسک روی صندلی عقب نشسته است؛ یک گربه با پیراهن صورتی. یکی مثل همان که عکسش روی در اتاق دخترم بود. حتما آن را خریده برای آن دخترک سوری؛ سلما. الان عروسک نشسته روی صندلی عقب و من را نگاه میکند، او هم دارد میپرسد عباس کجاست. دارد میپرسد کِی عباس میآید که من را ببرد با سلما بازی کنیم؟
از شیشه شکسته عقب، دست دراز میکنم به سمت عروسک. خردهشیشهها ریخته روی بدن مخملیاش. برش میدارم و میتکانمش. طلبکارانه نگاهم میکند و سوالش را تکرار: عباس کجاست؟
حتی اگر ناعمه را پیدا نمیکرد هم خیلی وقت بود که حکم قتلش امضا شده بود؛ خودش هم میدانست. شاید حتی میدانست چطور قرار است بکشندش. هرچه هست، من مطمئن شدم آن شب اگر عباس را تنها گیر بیاورند، ترورش حتمی ست. برای همین به کمیل گفتم پشت سرش برود و حواسش باشد به عباس. وقتی دیدم یکنفر از دل جمعیت، کمیل را زد و زمینگیر کرد، مطمئن شدم امشب میخواهند تیر خلاص بزنند به عباس. کمیل زخمی را سپردم به خدا و دنبالش رفتم؛ دنبال آن نامردی که کمیل را زد تا پشت عباس کامل خالی بشود. توی تاریکی نمیدیدمش. وقتی رفت داخل کوچههای باریک و خواست سوار یک ماشین بشود، دیدمش. خود نامردش بود. جواد. جواد قرار بود ت.م احسان باشد، ولی شرط میبندم با خود احسان هماهنگ بود برای گزارش دادن به عباس. برای همین بود که به عباس آدرس غلط داد و گفت میدان فردوسی. عباس اما از او زرنگتر بود. موقعیت احسان را فهمید و رسید به ناعمه.
توی آن ماشین لعنتی، همان که جواد سوارش شده بود، یک آدم نامرد دیگر را هم دیدم که همه بدبختیها زیر سر او بود؛ ربیعی. مردک بیشرف، خودش آمده بود کف میدان که مطمئن شود خوشخدمتیاش را کامل انجام داده. من خواستم دور از چشم ربیعی بروم دنبال جواد؛ اما گمش کردم. اگر ربیعیِ لعنتی با آن دوتا بادیگاردِ بیشاخ و دمش آنجا نبودند، من همان وقت کار جواد را تمام میکردم. ربیعیِ بیشرف دستور داده بود روی موج بیسیم عباس اختلال ایجاد کنند؛ شاید چون حدس میزد ما، من و محسن، فهمیدهایم عباس در خطر است و ممکن است به او هشدار بدهیم. همین هم شد که هرچه داد زدیم و گفتیم از بچههای بسیج جدا نشود، نشنید. تا با بسیجیها بود نمیرفتند سراغش. تنها که شد زدندش. جوادِ پستفطرت از پشت زدش. کاش زودتر فهمیده بودم ربیعی دارد کارد تیز میکند برای قربانی کردن عباس. حتما باید یک عباس هزینه میدادیم تا موش کثیفی مثل ربیعی و دار و دستهاش را گیر بیندازیم.
با ظرافتی که از خودم سراغ نداشتهام، خردهشیشهها را از لباس و بدن عروسک برمیدارم. یک خردهشیشه، پوستم را میخراشد و میسوزاند. خون کمرنگی از میان پوستم میزند بیرون. انگشت به دهان میگیرم که خونش بند بیاید. بیخیال گرفتن ماشین از پارکینگ میشوم. عروسک به دست، راه میافتم به سمت آسایشگاه سلما. میترسم. میترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش. مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگپریدهاش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد. مثل بچهها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هقهق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم. من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد. پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفههای خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد.
میترسم روبهرو بشوم با سلما؛ اما بیخیال ترسهایم میشوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا میخواسته، این بوده که سلما شبها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi