زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻
فصل هفتم
قسمت1⃣3⃣1⃣
#ولی الله دوباره به التماس افتاد :نمی تونم دادا خسته ام.😰
#ابراهیم ناراحت بر سر او فریاد کشید:😡
اینا همه که این جا وایسادن خسته ان و
می بینی که زخمی و گشنه تو تله افتاده ان م
ن باید برم کمک شون تو هم باید بری امامزاده عباس.😠😢
#آقا محسن تکلیف کرده،گفته اگه به موقع به اون جا نریم ، پادگان عین خوش محاصره می شه و بچه هایی که اون جا هستن همه شهید می شن....😢😢
#ولی الله خواب آلود از جا برخاست . یک بار دیگر نشانی امازاده عباس را پرسید و آماده رفتن شد .
#حاج همت به تأکید گفت:😥
فهمیدی؟پس همین جاده را می گیری و مستقیم میری تا به اون جا برسی.یا علی!راه بیفت دیگه.😩
#ولی الله سوار جیپ شد و راه افتاد....👌
بسیجی ها که بیش از حد نگران بودند دوباره گفتند:😢
حاجی!بچه ها تو حلقه محاصره ی عراقی ها گرفتار شده ان و کمک می خوان.😢😔
#حاج همت به هرکدام از آن ها دستوری داد و خودش هم از سویی دیگر همراه یک دسته از آن ها به سمت دشت حرکت کرد.👌
هرطور بود
#ولی الله بالاخره به امازاده عباس رسید.ساعت دو و نیم صبح بود .پس از مدت کوتاهی خودش یک گردان نیرو آماده کرد و همراه قهرمانی پور که او هم گردان دیگری را هدایت می کرد راه افتادند.👌
تا بتوانند محاصره پادگان عین خوش را بشکنند و بچه هایی را که در آن جا گرفتار شده بودند نجات دهند.😔
آن ها با خود تانک و تجهیزات دیگر هم برده بودند و توانستند پس از چند ساعت درگیری اول صبح پادگان را از محاصره دشمن خارج کنند.😔
#حاج همت هم پس از رسیدن به دشت نبرد و خوش و بش با...
ادامه دارد....🌹🌹