•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان♥ ‌♥ به قلم * تصمیم * *هامون* "بگذار هر روز رویایی باشد در دست، عشقی باشد در دل، دلیلی باشد برای زندگی... " صدای موزیک ملایمی از آخرین طبقه ساختمان پردیس به گوش می‌رسید. ساختمانی دوازده طبقه، نوساز و شیک، در یکی از بهترین خیابان‌های اصفهان. کوه صُفّه را از آن طبقه می‌شد به خوبی دید. مغرور و باشکوه. فربد پنجره را تا انتها باز کرده بود. به چرا‌غ‌های روشن صُفّه که به صورت مارپیچ، دورتادورش را گرفته بود، نگاه می‌کرد. لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت. روی کاناپه خوش‌رنگِ وسط سالن، لم داد. -هامون!.. پایه‌ای... بریم کوه! هامون سرش را از توی لپ‌تاپش بیرون کشید. "دیوونه شدی! یه نگا به ساعت بنداز! " فربد یک پا را روی پای دیگرش انداخت. یک قلپ دیگر از نوشیدنی‌اش سر کشید."چیه.. مگه! ن.. ندیدی ساعت دو نصف شب.. برن کوه؟! " مابین حرف‌هایش مدام سکسکه می‌کرد. هامون مشکوک نگاهش کرد. لپ‌تاپ را بست. بلند شد و لیوان را از دست فربد گرفت. "انگار زیاده‌روی کردی داداش! پاشو! پاشو یه آب به صورتت بزن و بعدشم برو بخواب.. " فربد رو به هامون چشمانش را خمار کرد و خندید. خنده‌اش کم‌کم تبدیل به قهقهه شد. هامون زیر بغل او را گرفت و به سمت حمام برد. وقتی از جلوی پرتره بزرگ و زیبای هامون که کل دیوار را گرفته بود، رد می‌شدند؛ فربد با حرص زیر لب گفت:"عوضی.. " هامون شنید اما به رویش نیاورد. می‌دانست حالش غیرعادی است. فربد می‌خندید و بدوبیراه می‌گفت. -خاک تو سر الاغت.. دخ..تره.. بهمون.. پا داد.. ت..تو.. ی اح..مق..پ...رون..دیش.. حا..حالم از اون..غُ.. غرورت.. به.. هم.. می‌خوره..الاااااغ.. هامون او را به درون حمام هل داد. شیر آب سرد را باز کرد و روی سر فربد گرفت. "کُره..خر.. یوا..ش.. نمی گی.. سرما.. می‌خورم.." و دوباره قهقهه را سر داد. می‌خواست از آب بیرون بیاید اما هامون او را نشاند. "واجب بود تا خرخره اون زهرماری رو بکنی تو حلقت..خب یکم کمتر می‌ریختی تو اون خیکت.. اَه.." فربد می‌خندید و فحش می‌داد. هامون با گفتن "بی‌شعور" از حمام خارج شد. موبایلش زنگ خورد. با دیدن نام مهشید پوفی کشید. "تو رو کم داشتم. دختره‌ی کَنه.. " تیشرتش را با یک حرکت درآورد و همراه موبایل گوشه‌ای پرت کرد. به اتاقش رفت و روی تخت ولو شد. نگاهش به کتابی با جلد زردرنگ افتاد. "صد سال تنهایی" دست دراز کرد و کتاب را برداشت. رمان خوان نبود. علاقه‌ای نداشت. این کتاب را هم نخوانده بود. بازش کرد. صفحه اولش با خطی خوش نوشته بود: "کدام زخم تا به حال التیام یافته مگر بی‌آرامی؟! " جمله را دوباره خواند. با خودش فکر کرد:" منظورش چی بوده از این جمله‌ی دو پهلو‌؟! " به دختری که این کتاب را به او داده بود، اندیشید. با آن چشم و ابروی درشتِ سیاه‌رنگ. یک اسم مزخرفی هم داشت. چی بود؟! تُ.. تُک.. تُکتَم.. آره همین بود.. تکتم.. چشمانش را همراه کتاب بست. او هم مثل بقیه پشیزی برایش ارزش نداشت. هیچ دختری ارزشش را نداشت. کتاب را گوشه‌ای پرت کرد. نمی‌خواست وقت گرانبهایش را برای فکر کردن به این موضوعات پیش پا افتاده، تلف کند. صدای فربد که داشت آهنگی را می‌خواند، از حمام به گوش می‌رسید. هدفون را روی گوش‌هایش گذاشت. آهنگ مورد علاقه‌اش را پِلِی کرد. آرامشی رخوت‌انگیز او را در خودش فرو برد. همراه خواننده زمزمه می‌کرد و از لحظاتی که می‌گذراند لذت می‌برد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4