«ولی من نمی‌تونستم...» (مامان ۸ساله، ۵ساله، ۱۱ماهه) ماه رمضون داشت می‌رسید و من دل دل می‌کردم برای روزه گرفتن... یک سالگی پسرهام چند روز امتحانی روزه گرفتم و جفتشون همون روز اول به شدت بیرون‌روی گرفتن😑 و مریض شدن و... همه بهم می‌گفتن نمی‌خواد حالا که فاطمه رو شیر می‌دی، دوباره امتحان کنی و فاطمه‌ هم مریض می‌شه و... ولی من تو دلم می‌گفتم روز اول رو برای رضای خدا و به نیت خانم رباب و حضرت علی اصغر (علیهم‌السلام) روزه می‌گیرم، ان‌شاءالله فاطمه جانم حالش بد نمی‌شه.😌 با توکل بر خدا روز اول ماه مبارک، سحری خوردم و روزه گرفتم. تا ظهر همه چیز خیلی خوب بود، فاطمه هم خوب بود. ولی از ظهر که چند بار شیر خورد و دیگه شیر نداشتم، بهونه‌گیری‌هاش شروع شد.😞 منم خیلی با آرامش باهاش رفتار کردم و خوراکی‌های مختلف بهش دادم. باهاش بازی کردم تا ساعت پنج شد. دیگه خودم خیلی حالم بد شده بود.🥴🥴ضعف شدید کرده بودم و به شدت تشنه شده بودم. فاطمه جانم هم شیر می‌خواست.😫 نمی‌دونستم چیکار کنم... چند بار خواستم افطار کنم، ولی دیگه نزدیک افطار بود... یاد خانم رباب افتادم... فاطمه جانم نزدیک یک سالشه و من بهش غذای کمکی هم دادم ولی حضرت علی اصغر فقط شش ماهشون بود.😭 من مضطر شده بودم...😫 چقدر بده آدم مضطر بشه...😢 همسرم فاطمه رو بغل کرد و انقدر راهش برد تا خوابید... همه‌ش تو دلم می‌گفتم یعنی امام حسین (علیه‌السلام) به کجا رسیدن که علی اصغر شش ماهه‌ش رو، روی دستشون بردن جلوی دشمن...😭  راه می‌رفتم و گریه می‌کردم...😭 حالا وقت افطار بود... ولی من نمی‌تونستم چیزی بخورم. از خانم رباب خجالت می‌کشیدم... یک لیوان چای خوردم و دو تا خرما... فاطمه جان با گریه بیدار شد و با گریه بهش شیر دادم.😔 شیرش رو خورد و خوشحال و سرحال تو خونه می‌چرخید و بازی می‌کرد. من بچه‌م پیشم بود و بهش شیر دادم، نمی‌دونم خانم رباب چه کرد وقتی شیر داشت و علی اصغر نداشت...😭 نمی‌دونم از ضعف بدنم بود یا از غصه، شبش تب شدید کردم...😔 🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif