🌱 نشستن مهدی ترک موتور محمد، دوستش، کاری همه زمانه شده بود. محمد می آمد دنبال مهدی و با هم برای انجام ماموریت میرفتند. ماموریت که نبود‌. احساسی بود که باید کاری کرد. بچه ها کارشان دفاع از جاهای حساس و مراقبت و پیشگیری از آسیب و تخریب اموال عمومی بود. یعنی برای جلوگیری از حمله ی آشوبگران به اماکن خصوصی و عمومی و در صحنه بودن، حرف زدن، روشنگری و حتی خاموش کردن سطل های زباله، دیوارهای انسانی ایجاد می کردند. سفره را تازه پهن کرده بودم که مهدی با صدای زنگ تماس، از سر سفره بلند شد و بعد از لحظاتی با محمد حرف زدن، بدون اینکه غذا خورده باشد، لباسش را سریع پوشید که راهی شود. جلویش ایستادم و به چشمانش نگاه کردم. برق خاصی داشت. نگاهم کرد و زیر لب خواند. من را نگاه کن که دلم شعله ور شود بگذار در من، این هیجان بیشتر شود قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود... تمام احساسم در قطرات اشکم ریخت بیرون. مهدی لحظاتی چشمانش را بست و از در خارج شد و بیت آخر شعر را دم در زمزمه می کرد. دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود... داشتند از محوطه فاصله می گرفتند و من که ایستاده بودم پشت پنجره و به دور شدن شان مینگریستم، انگار پاره ی تنم را بدرقه میکردم به سفری که معلوم نبود بازگشتی دارد یا نه.... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir