✍️گل پسر
🌸مثل همیشه غر میزد. معصومه کلافه شد. سرش داد زد:«دیوانم کردی. بسه دیگه غرو غرو. دهنت رو ببند.»
🌼یک هفته گذشته بود و هنوز محمد به محمد قبل تبدیل نشده بود. نگرانش شد. با مشاور خانواده اش که تماس گرفت تازه فهمید چقدر اشتباه کرده.
🌺به مغاره رفت واز میان لوازم تحریرهای مختلف، مدادهای رنگی ایرانی را جدا کرد. زیباترینهایش را میان کادوی زرورق پسرانه، پیچید.
☘️محمد در را که بازکرد، با همان چهره ی عبوس سلام کرد. سرش را پایین انداخت و راه اتاقش را در پيش گرفت.
🌸معصومه چادرش را در دستش گرفت.سرجایش ایستاد ومحمد را صدا کرد: «گل پسر قشنگم.آقا محمد! »
🌺محمد به سمت صدا برگشت: «بله مامان. »
🌼_پسر قشنگم یک بغل یه مامان میدی؟
☘️محمد داشت بزرگ میشد، سختش بود وغرور بچگانه اش اجازه نمیداد.لبهایش جایی بین غر ولبخند، ماند: «بله مامان.»
🌸معصومه دستش را در گردن محمد انداخت. او را در آغوش کشید و گونهاش را بوسید. محمد گاردش را شکست.اشکهایش جاری شد.
🌼_مامانو میبخشی؟
🌺بعد کادو را بالا آورد و به محمد داد.
☘️محمد اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد، لبخند زد و برق کادو در برق چشمش تابید.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔
@tanha_rahe_narafte