✍جشن خدا و فرشته‌ها 🧕محبوبه گیره‌ی روسری دخترش را محکم کردـ دختر غُر می‌زدـ محبوبه می‌دانست که باید این غُرها را تحمل کند تا دخترنازدانه‌اش با حجاب انس بگیرد. ⚡️اما بالاخره غرهای فاطمه کار خودش را کرد و محبوبه خسته شد. دستش را گرفت و آرام روی پایش نشاند. توی گوشش گفت: «ببین دختر قشنگم، اگه بتونی این حجاب و روسری داشتن رو ادامه بدی، هم خدا و فرشته‌ها به افتخارت جشن میگیرن، هم من قول می‌دم برات جایزه🎁 بگیرم. 🤷‍♀ البته اصلا مجبور نیستی. ولی دیگه اونوقت خبری از جایزه و جشن نیست. حالا انتخاب با خودته با چشمان سیاهش به مادر زل زد: «مامان من که ازش بدم نمیاد، هوا گرمه الان. قبلا مگه یادتون نیست که خودتون برام روسریم رو می‌بستید؟» صورت گرد فاطمه با روسری سفیدش، روی دست ماه بلند شده بود. گیره را به دست فاطمه داد: «آره مامان هوا گرم شده و روسری گذاشتن کمی اذیت میکنه، ولی مگه یادگرفتن تمرینات کاراته‌ت سخت نبود؟ اما چون دوست داشتی کمربندت نارنجی باشه تلاش کردی.» هنوز به مادر زل زده بود. از روی پای محبوبه بلند شد و جلوی آیینه ایستاد: «ولی مامان اگه بدقولی کنی نه من نه تو ها!» 🆔 @masare_ir