✍زندگی من
قسمت اول
🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند.
همانطوری که روی تختش نشسته و پاهایش را تکان میدهد، به اتفاقهای چند ساعت پیش فکر میکند.🤔
مامان و بابا بدون اینکه مشخص بشود مسئلهشان سر چه بوده به راحتی بحث ناامیدکنندهای را گذراندهاند...
👀 در ذهنش نگاهی به خانه میاندازد. ظرفهای نشسته ناهار توی سینک ظرفشویی و قبضهای پرداخت نشده روی کابینت و لیوان شکسته توی سطل آشغال دعوای سنگین😖 را داد میزند. خانهشان مریض شده بود و باید درمان میشد.
👩🦰مامان در را باز میکند و نگاهش میکند: «توی این ساعت روی تخت خوابیدی که منو دق بدی؟ کِی دیگه هندزفری رو در میاری؟؟ »
نگاهش حرف میزند به جای زبان، چشمانش میگویند: «در نمیارم تا وقتی که جای داد و بحث، صدای مهربونتون💕رو بشنوم! »
انگاری که لج کرده با خودش با مامان بابایش.
👨🦰بابا چند ساعت بعد از بحث به خانه مریض برمیگردد و با نگاه زیر چشمی به مامان، میپرسد: «شام چی داریم؟»(یعنی ببخش بیا تموم کنیم)
مامان که داشت ظرفها🍽 را میشست نگاه معنا داری به جلویش انداخت و گفت: «ماکارانی... »(باشه)
📌ظاهرا زخم روی زندگیشان پانسمان شده بود؛ اما او هنوز گوشی به دست و هندزفری به گوش در اتاقش نشسته و سکوت کرده بود...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔
@masare_ir