✍زندگی من
قسمت چهارم
⚡️بابا سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت:«نمیشه خانم واقعا وضع خونه خرابه متوجه نمیشی؟ چند بار باید بحثش رو کنیم؟
مامان گفت:« بابا من چیز زیادی میخوام؟ ۱۸ ساله این خونهایم بدون یه ذره تغییر و تحول... خسته شدم انقدر جام کوچیکه مهمون میاد تو آشپزخونه کوچیک خجالت میکشم تو مردی نمیفهمی این چیزا رو.»
👨بابا گفت:«وقتی میگم شم اقتصادی نداری یعنی همین در حد جلو پات رو میبینی.
همینی که هست رو شاکر باش خیلیا همینم ندارن اول سلامتی...»
💥مامان نمیگذارد حرفهایش تمام شود:« تا کی باید هی بگی سلامتی سلامتی و اینجوری توی هال کوچیک مهمون به زور و سختی بشینه؟»
🤷♂بابا شانه بالا میاندازد:«خوب کمتر دعوت کن مگه مجبورت کردن؟
مامان کم نمیآورد و میگوید:«خوبه حالا فامیلای تو ماشالا زیادن و دوشب میخوابن مشکل داریم. همیشه خونه بزرگتر مشکل رو حل میکنه.»
😏بابا پوزخندی میزند:«خوبه حالا تو از پس ۹۰ متر هم برنمیای و جاروبرقی همیشه با خودمه. دو روز ریههات خوب میشن باز شروع میکنی رو مخ رفتن.»
چشمان مامان وقتی برق برقی میشود یعنی بغضی دم در منتظر است. سکوت میکند. 🍃
🎞لیلا نگاهشان میکند و واگویه میکند: «کاش این بحث ها را میشد مثل فیلم سینمایی روی دور ۳ایکس زد و رد شد. اگر این قسمتی از زندگیست اگر جزئی از درام داستان من و خانوادهام است پس چرا انقدر درام این سینمایی طولانیست؟!»
✨آرزو میکرد کاش میشد نشنید حرفایشان را، کاش میشد همه چیز را ساکت کرد. بیحوصله نگاهشان میکند که هر جمله ولوم صدایش از جمله دیگریشان بلندتر میشود.
♨️خیلی وقت پیش وقتی برای اولین بار جلویش بحث کردند و معنی حرف هایشان را فهمید، تا مدتها هربار بحث میشد یا دخالت میکرد یا گریه که تمام کنند. اما بعد از مدت کوتاهی فهمید که دخالت او کار را بدتر میکند.
همیشه هربار کار بدتر میشد و بابا عصبانیتر از اینکه چرا لیلا دخالت میکرد. شاید تا یک هفته موقع دیدن لیلا روزه سکوت میگرفت و حرف نمیزد.
💡لیلا دیگر تصمیم گرفت سکوت کند.
دنبال راهی برای فرار از این جنگ مسخره میگشت. به اتاقش نگاه میکند و چشمانش روی اتاق قفل میشود.
لبخند کجی میزند و انگار چیزی درونش میگوید: «همیشه راه فرارها نزدیک ما هستن. فقط باید بهشون توجه کنیم.»🌿
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔
@masare_ir