✍دلتنگی
🍃زهرا اشکهایش را با گوشهی دست پاک کرد و دوباره به قاب عکس روبه رو خیره شد. دلش برای همه تنگ شده، بود. سالها از همهی خانوادهاش جدا و دور از بقیه زندگی میکرد. احمدرضا که کلید را درچرخاند و وارد شد. صدای فین فین زهرا را شنید و سراغش آمد.
🌾زهرا صورتش را با دست و بینیاش را با دستمال پاک کرد. احمدرضا دستش را پس زد و آغوشش را به روی زهرا گشود. زهرا از خدا خواسته در آغوش شوهرش بلند بلند گریه کردـ
🌷احمدرضا گفت: «صبح تا ظهر که من نیستم، نباید سرت رو با گذشتهها گرم کنی، مادرت، جایگاه خوبی داره اما اگه من مراقبت نباشم، ازم شاکی میشه اصلا چرا نمیگذاری بچه دار بشیم تا بخشی از تنهایی هات با بچه پربشه!
☘زهرا گفت: «فعلا مسافرت بریم.» احمدرضا گفت: «چندمین ماه هست که ازین حرفها میزنی، این آخرین بار هست و بعد برای بچه اقدام میکنیم تنها چیزی که میتونه توی این دلتنگیها، کمکت کنه، اینه که دورت پر از شلوغی بچهها بشه! »
💫زهرا به خودش در آینه، نگاه کرد، چینهای سی سالگی کم کم خودش را به او نشان میداد و او هنوز مادر نشده بود درحالی که مادرش در سی و پنج سالگی شش فرزند داشت. با خودش فکر کرد که اگر این چندسال مقاومت نمیکردم و بچهدار شده بودم، الان این همه دلتنگی برای خواهرانم اذیتم نمیکردـ
🍃حوالی غروب ماشین، از درخانه به راه افتاد و زهرا فکر این بود که چندکتاب راجع به تربیت فرزندان و بارداری بخواند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔
@madare_ir