پیرمردِ واکری می‌رفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را می‌فرستادند سمت درختانِ پر حجمِ گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکان‌های دورتر از گلزار. امن‌ترین مسیری که در آن لحظه می‌شد روی آن حساب کرد. پیرمرد واکری اما سرش را انداخته بود پایین و می‌رفت. به انگشتان شستِ دستانش نایلون‌های قرص و شربتی آویزان بود. جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!» نگرانی توی رخسار پیرمرد موج می‌زد. نه حواس‌ش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلون‌های دارو را گرفت و داد رفیق‌ش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کول‌ش: «محکم بگیر حاجی!» و صد دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir