◾️ میگفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن.
وقتی که داشتن نهار میدادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشینها.
منفجر شدن ماشینها موج انفجار رو چند برابر کرد.
گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار میکنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی.
جمعیت که زیاد میشه. بمب دوم رو منفجر میکنن.
◾️ میگفت قطعهقطعه بدن، تکههای موی سر، پارچههای سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درختها جمع میکردیم.
✍ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
هیکلِ کشتیگیری داشت با انبوهی ریشِ روی صورتش. صدایش شده بود مثل آدمی که از بس فریاد زده، گرفته و بم شده! اشک راه کشیده بود از چشمهاش و میریخت به ریشِ پُر پشت و بلندش.
دستهایش را بالا آورد مثل حالتی که بخواهد قنوت بگیرد برای نماز. خیره مانده بود به آنها و میگفت:
- «دستِ جدا شدهی یه بچه رو برداشتم، با همین دستهام! همهش نصفِ کفِ دستِ من بود...!»
قنوتش را انگار به جا آورده باشد، دستها را گذاشت روی صورتش و صدای گریهاش بلندتر از قبل شد...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دو تا ترکش از هزاران انفجار!
با محمدرسول ایستاده بودیم کنار امن و امانِ مسجدِ بزرگ 12 امام میبد. حرفمان کشیده بود به آرامشی که توی زندگی داریم. نمیدانم بحثِ کدام موضوع امنیتی بود؟! اتفاقی افتاده بود در دنیا که سرِ آن حرف میزدیم یا همین طوری رسیدیم به این موضوع...
دقیقاً همین جای بحث بود که صدای پررنگ و خیلی بلندِ انفجار ترقهای ما را به خودمان آورد! نزدیک بود. صدا به خوبی روی اعصابمان بازی کرد. اما خندیدیم! به محمدرسول گفتم: «میبینی؟ آن قدر آرامش داریم که یک صدای ترقه به خوبی خودش را نشان میدهد! یک ترقه! این صدایی که اینجا خودش را این قدر نشان داد، توی کشورهای اطراف ما مثل سوریه و افغانستان و عراق هیچی هم حساب نمی شود، هیچی!»
دیروز و وسط امن و امانِ کشورمان اما دوتا از همین ترقهها در گلزار شهدای کرمان منفجر شد! ترقه را که میگویم سوءِبرداشت نشود، این بمبهای به ظاهر پیشرفته حتماً اوج جنایتی بوده که تروریسم وابسته به آمریکا و اسرائیل میتوانسته از خودش در ایران بروز و ظهور دهد، اما باز هم جلوی حجم وسیعی از بمبهای تناژ بالا در فلسطین یک ترقه هم حساب نمیشوند!
صدای این ترقهها را بیشتر از آن بمبها شنیدیم؛ می دانید چرا؟ حکایت صحبتهای آن شبِ من با محمدرسول است؛ وسط امن و امان و آرامشْ وقتی یک ترقه بترکد، صدایش از انفجارهای توی هیاهوی جنگ بیشتر است، همچنین آثار و تبعات آن حادثه!
اوایل جنگ غزه گفته میشد که نزدیک به دو تا بمب اتمی روی اینْ یکوجب جا بمب ریختهاند، از انواع سنتی، صنعتی و هر چیزی که توی انبارهایشان هنوز رو نکرده بودند! حالا اما نمیدانم مجموعِ چند بمب اتم روی غزه ریخته شده، اما این را میدانم که فقط دو تا ترکشِ آن به گلزار شهدای کرمان رسید!
بله، جنایت این قدر تلخ است، مثل چای سرد شدهی سیاه رنگی که وسط گرسنگیِ صبح بدهی دست معدهات! تلخ، مثل زهر ماری که همیشه مثال میزنیم و نمیدانیم چه مزهای دارد!
شاید نشود به راحتیْ مزهی ناجور جنایتی که با خیانت و نامردی قاتی شده را تاب بیاوریم! شاید نشود جواب در خوری حتی به این جنایت داد! جوری که بعد از آن لم بدهیم به پشتی و بگوییم «آخیش... دلم خنک شد!» مگر بعد از شهادت حاج قاسمْ شد که این کلمات را بگوییم؟! خودمان را گول نمیزنیم! هنوز هم داغ دلمان تازه است، هنوز هم چشم و گوشمان باز است ببینیم کجا دشمن خِفت میشود و دمار از روزگارش در میآید...
ما داغداریم... ولی یادمان نمی رود که همه این اتفاقات شوم، فقط دو تا ترکشِ از هزاران انفجارِ در فلسطین است؛ هر چند باز هم منتظریم؛ جوری باید انتقام بگیریم که برای یک «آخیشِ» ناقابل هم کلمهای روی زبانمان جاری شود! به اذن الله...
#کرمان
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکیرنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دست باد از زمین کنده شدم، پرتاب شدم عقب!»
میگفت مادرش روی صندلی تاشو نشسته و دخترش کنارش ایستاده تا برود برایشان ناهار بگیرد. در حال رفتن بوده که این انفجار اتفاق میافتد.
... و خنکی آب او را به هوش میآورد. یکی بالای سرش پرسیده: «داداش خوبی؟» و به اطرافیانش گفته: «به هوش اومد، به هوش اومد...»
میگوید: «فکر مادرم و دخترم پرید جلوی ذهنم! کجا بودند را نمیدانستم. راه افتادم سمت موکب؛ یکی داشت داد میزد آقا دستت! نمیفهمیدم به کی میگوید یا طرفحسابش کدام مجروح است!»
رنجور و نالان ادامه میدهد: «دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتانم میریخت»
گفت: «تازه آن آدمی که میگفت دستت! رسید بهم؛ گفت که دارد داد میزند دستم ترکش خورده؛ با آخرین نفس و نایی که داشتم گفتم دخترم و اشاره کردم به او که افتاده بود کنار خیابان؛ دست گذاشت و نبض دخترم را گرفت؛ داد زد زندهس، برانکارد بیارین!»
میدانستم خودش را که آوردهاند بیمارستان مهرگان، مادر و دخترش اتاق عمل بیمارستانِ پیامبر اعظم هستند. برای همین بیرون زدم تا برسم بیمارستان پیامبر اعظم(ص). وسطِ سرمای استخوانسوز غوغای جمعیت بود آنجا. هر کس دنبال عزیزی بود و نشانی گمشدهاش را میداد. بیرون از بیمارستان همان جوان را دیدم. با دستِ بانداژ شده. نمیدانم چطوری به این زودی خودش را رسانده بود آنجا. حتی زودتر از من.
میپرسم با این حال و روز چرا آمدی اینجا؟
گفت: «گفتم که مادر و دخترم اتاق عملن، انتظار داری بشینم اونجا؟!»
و با همان دست مجروحش کوبید توی درِ شیشهای بیمارستان....
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از پرستارها با کاغذی در دستش آمد سمت ایستگاهِ پرستاری. نشسته بودم به انتظار رئیس بیمارستان تا با او صحبت کنم.
پرستار کاغذ را گرفت روبروی صورتش و سه تا اسم خواند. پرستار نشسته پشت سیستم هم به سرعت اسمها را تایپ کرد.
پرستار آمار دیگری هم داشت: «بنویس پنج نفر هم گمنامن و اسمی ازشون نداریم!»
پرستار پشت سیستم انگار شاکی شده باشد؛ کاغذی را برداشت و نشان داد: «مردم این همه نشونه دادن، ماهگرفتگی، جای زخم، لباس خاص، موها و ریشهای فلان مدل؛ هیچ نشونهای نداشتن بشه تطبیق داد تا شناسایی بشن؟!»
آن یکی گفت: «توی نشانهها نوشتن که سوختگیِ کل بدن؟ نوشتن کسی صورت نداشته باشه؟!...»
و غمِ بیشتری تلنبار شد توی دلم، پرستار داشت روضهی مجسمی میخواند که تازهی تازه بود...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
پیرمردِ واکری میرفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را میفرستادند سمت درختانِ پر حجمِ گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکانهای دورتر از گلزار. امنترین مسیری که در آن لحظه میشد روی آن حساب کرد.
پیرمرد واکری اما سرش را انداخته بود پایین و میرفت. به انگشتان شستِ دستانش نایلونهای قرص و شربتی آویزان بود.
جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!»
نگرانی توی رخسار پیرمرد موج میزد. نه حواسش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلونهای دارو را گرفت و داد رفیقش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کولش: «محکم بگیر حاجی!»
و صد دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
توی کلیپ زنی بیصدا حرف میزند. گوشی بلوتوثی را توی کیف گم کردهام و صدای موبایل را گذاشتهام روی صفر! عوضش دو مردِ پشت سر دارند از سفرهای خارجهاشان میگویند و اینکه این روزها ترکیه شده یزد و برای عشق و حال باید رفت تایلند!
تا کرمان هنوز راه داریم. زنِ توی کلیپ چیزی شنیده که اشکش را سرازیر کرده روی صورتش. نمی دانم از شوقِ پیدا شدن گمشدهای گریه میکند یا خبر شهادتِ عزیزی!
این وسط اسمِ آشنایِ کرمان به گوشم میخورد و حواسم باز برمیگردد به دو تا آقای صندلی پشت سر. کلیپِ گوشیام رسیده به آخرهایش که یکیشان میگوید:
_ «هر اتفاقی توی دنیا افتاد، هر بلایی توی ایران به سرمون اومد یادت باشه اسرائیل همیشه دوست ما بوده و هست»
نفر دوم توی سکوتِ ابهام است یا اعتراض، نمی دانم؛ همان اولی ادامه میدهد:
_ «نبین این نظامیهای ما ترور میشن، میگن کار اسرائیله. اینا مهرههای سوختهان خود نظام مجبوره ترتیبشون رو بده!»
گوشی اولی زنگ میخورد این وسط و صدای خوانندهای آن ور آبی میریزد توی ماشین. تماس اما قطع میشود و این بار آقای تحلیلگر میرود سمت خدمتی که رپرهای ایرانی در راستای آگاهی مردم کردهاند!
باز توی کیفِ همراهم دنبال هدفون میگردم. پیدایش نیست. عقبیها رفتهاند سراغ بحثِ گرفتن اسنپ یا آژانس. اتوبوس میایستد. دو تا مرد پیاده میشوند در حالی که کارشان به فحش و فحشکاری کشیده!
✍️ #مریم_شکیبا
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 اینجا کسی ضربالمثل بلد نیست...
◾️ میخواستیم برویم جلسه قرآن. بچه بودم و مادرم هرجا میرفت پر چادرش توی دستم بود. پشت در اتاق پناه گرفتم برای تعویض لباس. چیزی دیدم که زبانم بند آمد.
دختر جیغجیغویی که از ترس یک سوسک حمامی کلی سروصدا میکرد و کولیبازی در میآورد، حالا صدای ریزی ازش شنیده میشد، که میگفت: «توی لباسم عقربه.»
اولش باورشان نشد.
از آن روز تا مدتها هر لباسی را سه بار وارونهمیکردم تا خیالم راحت شود. شبها قبل از خواب پتویم را میتکاندم و پشت و رویش را دید میزدم که چیزی نباشد.
این ماجرا در مورد جیب کیف و زیپ جامدادی هم صدق میکرد.
کسی توی خانواده اذیتم نمیکرد بهخاطر این وسواس. بهم حق میدادند و همانجا بود که ضربالمثل «مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد» را یاد گرفتم.
اما اینجا کسی انگار ضربالمثل یاد بچهاش نمیدهد. مردم جمع شدهاند همان نقطهای که دیروز انفجار شده و این از آسفالتهای زخمی و ترکخورده کاملا مشهود است.
لابه لای این درختها، سطل زباله، صندلیها و حتی موکب.ها میتواند ریسمان سیاه و سفیدی باشد که مردم از چند فرسخیاش هم بگریزند.
اینجا کسی ضربالمثل بلد نیست...
#کرمان
#یک_روز_بعد_از_انفجار
✍ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
لبخند وسط دریای خون!
کتاب «راز شادی امام حسین» از استاد طاهرزاده را خواندهاید؟ به نظرتان شادیِ عمیق امام حسین علیهالسلام در آخرین لحظات زندگیش در گودی قتلگاه برای چه بود؟!
من فکر میکنم چیرگی بر دشمن اینجاها خیلی نمود میکند، در حالی که ما از کنار آن سر سری میگذریم...
نمونهی آن را در امروزِ غزه میبینیم! وقتی در اوج بارش بلا و مصیبت، نشستهاند و لبخند میزنند اما دشمنانشان که به ظاهر قدرتی مافوقِ آنها دارند، پوزه در هم کشیدهاند! این وقتها نشان میدهد چه کسی پیروز است و چه کسی رو به زوال!
جنگ را مردم غزه بُردهاند، با لبخندشان وسط دریایی از خون...
جنگ را ما پیروز شدهایم، وقتی بعد از انفجار تروریستی #کرمان، شلوغتر از قبل به صحنه برگشتیم و نشان دادیم نمیتوانند این روحیهی عجیب را از ما بگیرند...
#کربلای_کرمان
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
میروم سراغ آقای عنایتی. مسئول امداد و نجات مراسم سالگرد.
در دفتر کارش قرار میگذارد. داخل هلال احمر. عاقلهمردِ دنیادیده با کولهباری از تجربه. پایِ ثابت سیلها و زلزلهها.
عجله دارد. خوشبیان است. اتوماتیکوار شروع میکند به خاطرهگویی.
_موقع تعویض شیفتها بود. داشتم میرفتم سراغ عمود ۱۳. #ملیکا_حسینی و #مکرمه_حسینی هنوز سر پستشان بودند. باید جایشان را عوض میکردند. دم عمود ۲۱، صدایی مهیب همهجا را لرزاند. فوارهای بلند شد. دودی و بعد از هالهای از نور قرمز. تکهبدنها بود! جمعیت، با جیغ و فریاد شروع کردند به دویدن. بعضی داد میزدند کپسول گاز ترکید. باورم نشد. آن حجم از صدا و دود برای یک کپسول گاز نبود، بیشتر برایم شبیه انفجارهای جنگی بود.
معطل نکردم. خلاف جمعیت، رفتم سمت حادثه. هنوز تا محل انفجار فاصله داشتم. اولین جنازه روی زمین افتاده بود. جلوتر رفتم، حدسم درست درآمد. نمیشد کپسول گاز باشد. جنازههایی تکهپاره، دستهای بیبدن، اجسادی فرو رفته در هم، خون و خون و خون.
مکرمه، جزو اولین نفراتی بود که به چشمم آمد. از روی جلیقهی امداد شناختمش. به صورت، افتاده بود زمین. تا بلندش کردم، دستم خیس خون شد. صورتش را دیدم، نصفش نبود. صدای خواهرش، ملیکا را شنیدم. سلانه سلانه آمد سمتمان. تا مکرمه را دید، جیغ زد. نهیب زدم قوی باشد، نباید خودش را میباخت وگرنه مکرمه از دست میرفت. سر خواهرش را گذاشتم توی دامنش. گفتم زنده است، باید نشون بدی چند مرده حلاجی. پانسمانش کن تا بقیه برسن. خواهر را به خواهر سپردم و رفتم سراغ بقیه.
ادامه دارد...
#کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir