اگه امام زمان نداشتید!
گاهی چند دقیقه فکر میکردیم تا معنی فحشاش را بفهمیم.
خودش یک تنه کل تجمعات اعتراضی دانشگاه را جلوی میبرد. فراخوان، چاپ عکس و شعار، جمع کردن دانشجوها و... همه را تنهایی انجام میداد.
با شروع تجمع لیدر میشد. شعار و فحشهای آب دار نقل زبانش بود. حراستی شدن و تشکیل پرونده را به جان خریده بود.
به خودش میگفت چگوآرای دانشگاه. از نظر من تنها شباهتش با چگوآرا در سیگار کشیدنش بود و بی خدایی.
در ایام اغتشاشات، تریبون آزادی در دانشگاه برگزار شد. رفت پشت میکروفن و شروع کرد به اثبات وجود نداشتن خدا. ما مثل آهو در عسل مانده بودیم که چه بگوییم.
اهل مطالعه بود و ما نبودیم.
وارد بحث و گفتوگو که میشدیم، با استدلالهایش، چنان فیتیلهپیچمان میکرد که برای چند ساعتی، ما هم در وجود خدا شک میکردیم.
مجبور شدیم مطالعه کنیم تا چهارتا جواب برای او داشته باشیم. از شهید مطهری خواندیم و علامه مصباح. تازه در معرفت و عرفان بابی به روی ما باز شده بود که اغشاشات تمام شد. مطالعه ما هم.
شدیم شبیه همین آقایون که نزدیک انتخابات یادشان میافتد مردم هم هستند. میآیند بین آنها و حرفشان را میشنوند. جلسه میگذارند. نقدها را میشنوند و مشکلات را جدیت تمام حل میکنند. اما همه اینها هست تا ساعت دوازده شب روز انتخابات.
انتخابات که تمام شد، دوباره میروند سراغ جلسه با از مردم بهترون.
هیچ کسی هم نیست که پیگیرشان شود و بگوید آقای فلانی، یادت هست در ایام شیرین نامزدی، این وعدهها را دادی، حالا بگو چه کردی؟
انگار برای بعضیها مطالبه گری شده لیچار بار رقیب سیاسی کردن.
مردم هم این وسط هیچ. همان مردمی که روزی، شهید فرودگاه بغداد گفت جان او و امثال او، هزاران بار فدایشان باد.
مردمی که جمهور هستند، اگر این کشور نامش جمهوری اسلامی ایران است.
البته قطعا آقایان به مشکلات مردم رسیدگی میکنند. فقط با کمی تاخیر. تقریبا سه سال و چند ماه.
ما هم دیگر نیازی به مطالعه نداشتیم. کسی نبود که ما را به چالش بکشد.
نیمه شعبان که رسید، موکب زدیم و شربت دادیم.
چگوآرای دانشگاه هم آمد دم موکب.
لیوان شربت آبلیمو را برداشت. یکی از بچهها به او گفت:«آقا شما کجا، اینجا کجا؟ این چیزا رو که قبول نداشتی؟»
گفت:« آره قبول نداشتم، ولی وقتی این وضع مملکت رو دیدم، فهمیدم یه خبرایی هست. ببین این مملکت با این همه دشمن گردن کلفت که واسه خودش تراشیده و این مسئولان رو هوایی که داره، تا الان ده باره باید سقوط کرده باشه. از نظر من فقط یه قدرت علاوهتر مثل همین امام زمان شما ها رو نگه داشته. اگه این امام زمان رو نداشتید، تا الان کار شما و این انقلابتون تموم بود.»
#محمد_حیدری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیقباز
میخواستم ماه مبارک را با یک متن عرفانی و معنوی شروع کنم.
پا کنم در کفش علما و شما را پندی دهم که آن بِه.
اما از شما چه پنهان، دیدم کلا گروه خونی ما فرق میکند. پس ترجیح دادم مدل رضا مارمولک حرف بزنم.
خداوندا، ای رفیق بازترین رفیقباز عالم.
ای که از معرفت برای دوست و دشمنت کم نگذاشتی.
تویی که از ما نارفیقی دیدی، ولی هیچ جا جار نزدی و فرصت دادی که برگردیم.
هر دفعه هم که برگشتیم، اشتباهاتمان را به روی ما نیاوردی و مثل روز اول ما را در آغوش گرفتی.
ای دل نازک که طاقت دوری بندهات را نداری. هر دفعه به یک بهانهای، مشهدی، راهیان نوری، کربلایی برای ما جور میکنی و ما را سمت خودت میکشانی.
باز هم روزهای مهمانیات شروع شد.
و باز هم ما برگشتیم. خسته و شکسته دل از همه جا.
بدون تو هر کجا که رفتیم ضرر بود و ضرر.
خداوندا، تویی که فقط خدای آدمهای خوب نیستی. ای که رفاقت را در حق آدم بدها هم تمام کردی.
بیا و دوباره ما را در آغوش بگیر. آنقدر گرم بغلمان کن که بغضمان بتکرد. اشکمان جاری شود و ساعتها با تو درد دل کنیم. تو هم آرام و سر صبر به تک تک کلماتمان گوش کنی.
آخر سر هم بگویی ما بنده هستیم و تویی مولا. بعد لبخند بزنی و بگویی جز مولا، چه کسی به بندهاش رحم میکند؟
و دوباره، انگار شتر دیدی، ندیدی، ما رو گرم در آغوش بگیری و راهی مهمانیات کنی.
#محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بیداری شیرین
قلقلکی افتاد نوک بینیام. چشمانم را که باز کردم، جسم پشمالوی سبز رنگی را دیدم که جلوی صورتم تمام میخورد. سرم را بلند کردم. مرد چاق میان سالی را دیدم که چشم انداخته بود در چشمانم. وقتی مطمئن شد که بیدار هستم، کف دو دستش را برد کنار گوشهایش گفت:«صلاة... صلاة»
تای تأنیث را نوشتم، ولی در لهجه عراقی مرد، تایی شنیده نمیشد.
نگاهی به دور و برم انداختم. همه در صفهای منظم نشسته بودند و فقط من، مثل تکهی اشتباه پازل، آن وسط خوابیده بودم. اگر آن خادم، پاپیچ نمیشد، احتمالا تا آخر نماز خودم را به خواب میزدم. ولی انگار آن خادم کاری نداشت جز بلند کردن من.
بلند شدم و نشستم. در همان لحظه بود که نگاهم افتاد به گلدستهای که از دل زمین، چنگ انداخته بود به پهنه آسمان. ناخودآگاه دست راست را گذاشتم رو قلب و گفتم:« السلام علیک یا امیرالمومنین»
در هیچکدام از زیارت های بعدی، یاد ندارم از آن سلام، شیرینتر سلامی داده باشم.
این چند خط را نوشتم که بگویم خدایا، یک روز از خوابی عمیق و چند ده ساله بیدار میشویم. بیداری که دیگر خواب در پس آن نیست. پس لطفی کن و شب قدری، طوری تقدیر ما را بنویس که از آن خواب هم بیدار شدیم، اولین چیزی میبینیم صورت زیبای علی باشد و اولین حرفمان سلام بر او.
#محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
💠 من عکس رو خراب میکنم
از همون اول صبح که عکس او را دیدم، سوالی در سرم افتاد که کجا دیدمش. صفحات آلبوم ذهنم را ورق میزدم و چهره آدمها را از جلوی چشمانم رد میکرد. یادم نیامد. احتمال دادم که او را در چند ثانیه کوتاه در هیئت اردو جهادی باید دیده باشم.
تا لحظهای که این عکس را در استوری یکی از بچهها دیدم.
رفتم به آن روز و به آنجا. پارسال. زیر آفتاب شدید نجف. موکب شهدای محمدآباد.
مشغول مصاحبه با مسئول موکب، آقاصالح بودم. گوشه ایستاده بود تا مصاحبهام تمام شود. آخر مصاحبه، میخواستم عکس بگیرم. آقاصالح گفت: «تنهایی که عکس نمیگیرم. محسن، تو هم بیا.»
خندید، اشارهای به سر تا پایش کرد و گفت: «من با این وضعم عکس رو خراب میکنم.»
شلوار کردی مشکی خاک گرفتهای پوشیده بود، با تیشرت مشکی که گوشه، گوشهاش از خیسی عرق شور، سفیدک بسته بود. آخر سر قبول کرد و آمد جلوی دوربین. عکس را گرفتم، نگاهی به آن انداخت و گفت: «دیدی گفتم عکس رو خراب میکنم.»
حالا امروز صبح عکسهای امیرمحسن حسننژاد همه جا پخش شد. در اوج زیبایی. و این عکسش شد زیباترین عکسی گرفتم، در زیباترین مکان.
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
✍️ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
◾️ رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد که همه سالن زجر صدایش میزدند. شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیسجمهور.
◾️ انتظار داشتم همه نامهها رسمی باشد. با جمله "خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران" شروع شود، وسط نامه در چند خط درخواست و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام.
◾️ اما نامههایی که برای این رئیس جمهور میآمد متفاوت بود. شبیه خودش.
یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود. زینب ششساله یک سیدی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند. در نامهای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالیاش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود.
◾️ از دیروز، به این نامهها و نویسندگانش فکر میکنم. نمیفهممشان. من هیچوقت نامه غیراداری ننوشتهام. چه برسد به رئیسجمهور مملکت که اداریترین شغل را دارد. ولی آنها نوشتند و جواب گرفتند. حاجآقای رئیسی کل بازیهای اداری را بهم ریخت و رفت.
✍️ #محمد_حیدری
#سیدالشهدای_خدمت
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم حبیب
چند روزی میشد که کلاس و درسمان تعطیل بود. صبح با سرویس میآمدیم مدرسه و در تاریکی شب، با خط واحد یا اسنپ برمیگشتیم خانه.
خورد و خوراکمان جوری شده بود که اگر ماه رمضان بود و باید فطریه میدادیم، قوت غالبمان جای گندم و برنج، نخود بود.
یادواره شهدا داشتیم. نمازخانه مدرسه باید شبیه سنگر میشد، ولی بیشتر به میدان جنگ میماند. روی زمین پر شده بود از پوکه خمپاره، فشنگ و کلاهخود.
معمولا هم یک آدمی، یک گوشهای، مثلا تو اتاق صوت یا پشت جعبه مهمات، افتاده بود و صدای خر و پفاش میشد موسیقی زمینه کار کردن بچهها.
شب یادواره، نوبت تزیین دیوار نمازخانه رسید. قاب عکس را میدادم دست علی، او میگرفت روی دیوار، احسان که دو متر عقبتر ایستاده بود، دستفرمان میداد تا قاب صاف شود، بعد از تاییدش، قاب با میخ، روی دیوار بند میشد.
نوبت به قاب عکس #شهید_محمدخانی رسید. احسان اول چشمهایش را تنگ کرد و بعد آمد جلو تا مطمئن شود.
وقت برگشتن به موقعیت خودش، گفت: علی آقا، آدم باسی مثل محمدخانی زندگی کنه، انقدر با عکس شهدا همه جا رو تزیین کرد تا عکس خودش هم شد جزؤ تزیینیهای هیئت و یادواره شهدا.
حالا نه سال میگذرد از آن سحری که محمدحسین محمد خانی رفت تا روی آفتاب رو کم کند، دوباره جمله احسان را برای خودم تکرار میکنم. ما که یک عمر است به درد امام حسین نخوردیم، ولی ای کاش قلم روزگار جوری برایمان بچرخد که ما هم گوشهای از تزیینات هیئتاش باشیم.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
در ستایش وحشی بودن!
اسم انیمیشن را در گوگل نوشتم و در چند سایت نام شرکت سازندهاش را نگاه کردم. بعد نام «دریمورکس» را جستوجو کردم تا مطمئن شوم این انیمیشن از دل شرکتی در آمریکا بیرون آمده است.
ربات وحشی بیشتر از اینکه یک انیمیشن خوش رنگ و لعاب، با دوبله محشر سورن باشد تا لبخند بر لب کودکان بیاورد، یک چَک افسری محکم زیر گوش ماست.
مایی که چند میلیون خرج میکنیم که در سمیناری شرکت کنیم تا استاد یادمان بدهد چطور با قاشق بارگیری کنیم و یک وقت هورت نکشیم که خدایی نکرده به پرستیژمان لطمهای وارد نشود.
ربات وحشی داستان جسمی آهنین و بی روح است که برنامهریزی شده برای خدمت به اربابان شکم گنده و تنبل خود تا در تنبلیشان خللی ایجاد نشود. ربات خدمتکار است، شبیه آقای استیونز کتاب بازمانده روز، اما یک حادثه، ربات این قصه را عاشق میکند.
ربات پشت پا میزند به کل آن سیستم بی روح و بدون عشق. آنها که غرق در سیستم شدهاند میگویند ربات وحشی شده است، اما من میگویم ربات تازه اهلی شده است. شبیه روباه داستان شازده کوچولو.
اصلا در دنیایی که به آن مجاهد فلسطینی که عاشقانه پای خاکاش میماند و نه میگوید به کل سیستم بی روح و عشق غربی، میگویند تروریست، بگذار به ربات قصه ما هم بگویند وحشی.
خلاصه که بروید و ربات وحشی را ببینید و بخندید و بفهمید چرا شاعر میگوید:
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
لهجه مقاومت
کتابی که این هفته با اعضای منادی همخوانی کردیم، درباره لهجهها بود. داستانهای کتاب از زبان مهاجرانی بود که هر قدر تلاش کردند به رویای آمریکایی نرسیدند. هنوز هم صدای درونشان به همان لهجهی شرقی با آنها حرف میزند.
لهجهها مانند چشمهای از دل خاک هر سرزمین میجوشد و امانتدار داستانها هستند و پاسبان قهرمانان آن سرزمین؛ انگار با وجود انسان درآمیختهاند.
نمیدانم به خاطر فامیل مادریام بود یا خود شخصیت میرزا، اما من کلمات لهجه گیلکی را برای خواندن از میرزا یاد گرفتم. مگر میشود قهرمانی را بدون دانستن لهجه آن بشناسی؟
یازده آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان است. البته این، روزی بود قزاقها به پیکرش رسیدند. در حالی که سرما، پیکر میرزا را به درخت کهنسال و انگشتان او را به چوب سلاحش چسبانده بود.
انگار لهجه میرزا کوچک خان و سید حسن نصرالله و یحیی سنوار یکی بوده است.
برای آنها که با لهجه مقاومت حرف میزنند، قزاقهای رضا خان و طیاره روسی فرقی ندارد با کماندوی اسرائیلی و اف_۳۵ آمریکایی.
حالا سالهاست مادران گیلانی برای میرزا کوچک، با همان لهجه مقاومت میخوانند:«چقه جنگلا خوسی، ملت واسی خستا نبوسی، می جان جانانا، ترا گوما میرزا کوچیک خانا» و من مادرانی را میبینم که در وقت لالایی با لهجه عربی از قهرمانان مقاومت میخوانند و کودکان در آرامش با یاد آنها به خواب میروند.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از جذابیتهای خانه آقاجون برای من، اتاق زیرشیروانی بود. کل این جذابیت هم به خاطر چند کارتون پر از کتاب بود که نمیدانم چند سال از قایم شدنشان زیر میز قدیمی، ترک خورده و خاک گرفته خانه آقاجون، میگذشت.
کتابها متعلق به دایی شهرام بود که حالا سالهاست ایران نیست و من به عنوان خواهرزادهای که همه فامیل میگفتند در سر به کتاب بودن، به داییاش رفته، حق خود میدانستم که وارث این کتابها باشم.
اولین کتابی که بین کتابهای دایی چشمم را گرفت، دیدار از شوروی بود. کتابی با کاغذ کاهی و شیرازه از هم پاشیده. چاپ سوماش برای سال شصت و هشت بود.
هم اسم کتاب گیرا بود و هم نام نویسندهاش، یعنی کیومرث صابری یا همان گلآقای خودمان.
تجربه خواندن درباره کشوری که حالا از هم پاشیده، توصیف نویسنده از شهرهای بینراهی که حالا تبدیل به پایتخت یک کشور دیگر شده و مصاحبه با آدمهای سیاسی که به شکلهای مختلف جان باختند و تعداد کمی از آنها زنده هستند، تجربهای بود که با کمتر کتابی به دستش میآوردم.
این تجربه ناب همراه من بود تا امروز. آخرهای جلسه #همخوانی_منادی استاد حرفی زد که دوباره حس خواندن دیدار از شوروی را برای من زنده کرد.
استاد درباره سفرش به لبنان و سفرنامهاش گفت بسیاری از مکانهایی که آنها را دیده، حالا بر اثر بمبارانهای اسرائیلیها ویران شده. یکی از آنها که روایتاش در کتاب آمده شهید شده و تلخترین بخش کتاب، متعلق به سخنرانی سید حسن نصرالله است. حالا دیگر نه سید هست که سخنرانی کند، نه آن میدانهایی که مردم مینشستند پای صحبتهای سید. همه این اتفاقات هم در کمتر از دو ماه به وقوع پیوست.
خواندن سفرنامه شبیه پاس کردن واحدهای دانشگاه است، کلی درس از سرنوشتهای مختلف دارد. یکی که ریشهاش در گلدان کوچک و شکسته کمونیست بود رفت و سقوط کرد، دیگری که ریشه در خاک پهناور کربلا داشت با مقاومت زنده و پیروز ماند.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
از قدیم گفتهاند فرزند بادام است و نوه، مغز بادام.
عزیز بودن مغز بادام را از قربون صدقه رفتنهای مادربزرگ و پدربزرگها برای نوههایشان میشود فهمید و همینطور از وداع شیخ خالد با نوهاش.
شیخ خالد که بود؟ حق دارید او را نشناسید، خالد نامی است میان دهها هزار اسمی که در غزه پیشوند شهید را گرفتهاند.
اما قطعا عکس شیخ خالد را دیدهاید!
پیرمردی با ریش جو گندمی بلند که فیلم پنجاه ثانیهای وداع با نوهاش یک جهان را تحت تاثیر قرار داد.
البته امروز دیگر انقدر از این فیلمها، دیدهایم که شاید بگویم او هم مثل هفده هزار کودک دیگر.
شیخ خالد بعد از پخش شدن صحنهی وداعاش، درباره آن لحظات گفت:« وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فراگرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده، سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آنها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود.»
شیخ کلمه روح را از باب توصیف نگفته بود. اگر فیلماش را نگاه، صورت سفید شده و دستان لرزاناش نشان میدهد که در واقعیت روح از تناش جدا و میان پارچهای سفید پیچیده شده.
ریم نوه مغز بادام شیخ بود و ثمره قلباش. عرب به میوه میگوید ثمره.
شیخ خالد درخت ریشهداری بود در خاک فلسطین. درختی که صهیونیستها پا گذاشتند بر میوهاش. اما این درخت تنومند ایستاد. تا دیروز در اردوگاه النصیرات.
شیخ خالد هم رفت پیش ریم.
اما ریشهاش میماند در این خاک. ریشهای که با خون، آبیاری میشود تا روزی که دوباره جوانه بزند.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
صبح، رفیقی به دفتر خبرگزاری آمد و از حضورش در کلاس هوش مصنوعی تعریف کرد. یک ساعت در مدح و مناقب آن حرف زد و مخلص کلام گفت نویسندگان باید جل و پلاس را جمع کنند و بروند سماق بمکند و صفحه کلید را به جناب هوش مصنوعی بسپارند.
این جمله را در این یکی دو سال، زیاد شنیدهام، اما با همه آنها مخالف بودم و میگفتم هوش مصنوعی هر چقدر هم که خفن و کار درست باشد، در ادبیات، نویسندگان سه هیچ آن را میزنند.
حالا هم برای اثبات این حرف،فیلم« کنت مونت کریستو» را به شما معرفی میکنم.
فیلم از رمان جناب الکساندر دوما اقتباس شده و الحق که خوب به داستان، وفادار مانده است.
فیلم داستان جوانی به نام ادموند است که جهان بر وفق مرادش میگردد. اول ناخدای کشتی میشود و سپس، دختر رویاهایش جواب مثبت میدهد و تا ده دقیقه شما زندگی سراسر خوشبختی و حسادت برانگیز او را میبینید. اینجاست که قلم آقای دوما، خودنمایی میکند، جوهر بر کاغذ میچرخد و ادموند را از عرش به فرش میزند و...
ضربآهنگ و کشمکشهای پشت سر هم، باعث میشود، دقیقهای خسته نشوید و از گرهها و گرهگشاییهای دهانتان باز میماند.
در سکانسهایی از فیلم، پیداست که کارگردان بازیگران و جلوههای ویژه، مقابل دیالوگها، توصیف صحنه و شخصیت پردازیهای چند پاراگرافی کتاب جناب دوما، کم آوردهاند و مجبور شدند یا خلاصه کنند و یا کلا قید آن صحنه را زدند.
گویا الکساندر دوما کتاب «کنت مونت کریستو» را نوشت تا دویست سال بعد و در عصر هوش مصنوعی، فیلماش را بسازند و ما بتوانیم آن را سر دست بگیریم و برای ادبیات، مبارز بطلبیم.
✍ #محمد_حیدری
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسمالله
✨سوگندنامه بقراط را میخوانم. چند دفعه. از قسم خوردنش به آپولون که خدای درمانگر یونان بود تا آنجا که هر چه لعن و نفرین بلد بود را نثار کسی کرده به این سوگندنامه وفادار نباشد.
✨کاش این سوگندنامه دو هزار ساله را پیدا میکردم و پایین آن مینوشتم این سند از تاریخ بیست و نه دسامبر سال بیست، بیست و چهار، دیگر اعتبار ندارد.
یعنی از روز دستگیری دکتر حسام ابوصفیه.
✨دکتر ابوصفیه همین مرد سفید پوش پشت به دوربین است. رییس بیمارستان کمال عدوان که قدم بر آوار بیمارستاناش میگذارد و به سمت تانک اسرائیلی میرود.
دکتر به سمت سرنوشتی نامعلوم قدم بر میدارد. این عکس از او میماند. عکسی که عمق تصویرش، یقه آدم را میگیرد و مجبورت میکند چشم از آن بر نداری. تقابل شرافت و بی شرفی.
مصاف پزشک و قاتل.
رویارویی انسان و تانک.
✨امیدوارم دکتر حسام ابوصفیه، به سلامت بازگردد. ای کاش پس از برگشتن به غزه، در اتاق ریاست ریاست بیمارستان کمال عدوان بنشیند، خاطرات یک سال تیمار کردن مجروحان در زیر آتش صهیونیستها و چهره شهدا را مقابل چشمانش بیاورد. دست به قلم ببرد و سوگندنامه بنویسد تا پزشکان بدانند وقتی تانک اسرائیلی بیمارستانی را محاصره کرده، چه باید بکنند.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir