eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از امروزِ کرمان پیرمرد پایش را رو زمین می‌کشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دست‌هایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد. _ ها جلویِ مو رفت رو هوا. تابلوها، پارچه‌ها، همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا... کنارش ایستادم. _ خوبم... میگم خوبم... این جمله را هر چند قدم می‌شنیدی. تلفنش تمام شد. _سلام حاج آقا. به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشی‌اش نگاه کرد. نمی‌توانست انگشت‌ش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. می‌خورد این‌طرف و آن‌طرف. هم موبایلش می‌لرزید، هم انگشتش. _ حاج‌آقا شما دیدی چی شد؟ _ دم پل هوایی... زن‌ها تو صف بودن... بین هر سه کلمه، تند تند نفس می‌کشید. _ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن... لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیس‌ها آمد شانه‌هایش را گرفت. _ حاج‌آقا خوبی؟ _پیرمرد خودش را جلو انداخت. _ ها خوبم... خوبم... ولم کن... دست‌هایش را بالا و پایین میبرد. از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت: «شوکه شده، دست خودش نیست.» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
◾️ می‌گفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن. وقتی که داشتن نهار می‌دادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشین‌ها. منفجر شدن ماشین‌ها موج انفجار رو چند برابر کرد. گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار می‌کنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی. جمعیت که زیاد می‌شه. بمب دوم رو منفجر می‌کنن. ◾️ می‌گفت قطعه‌قطعه بدن، تکه‌های موی سر، پارچه‌های سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درخت‌ها جمع می‌کردیم. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.» علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد... پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند. -‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...» مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند! - «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...» پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین: -‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!» از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را به‌ش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛ -‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هیکلِ کشتی‌گیری داشت با انبوهی ریشِ روی صورتش. صدای‌ش شده بود مثل آدمی که از بس فریاد زده، گرفته و بم شده! اشک راه کشیده بود از چشم‌هاش و می‌ریخت به ریشِ پُر پشت و بلندش. دست‌هایش را بالا آورد مثل حالتی که بخواهد قنوت بگیرد برای نماز. خیره مانده بود به آنها و می‌گفت: -‌ «دستِ جدا شده‌ی یه بچه رو برداشتم، با همین دست‌هام! همه‌ش نصفِ کفِ دستِ من بود...!» قنوتش را انگار به جا آورده باشد، دست‌ها را گذاشت روی صورتش و صدای گریه‌اش بلندتر از قبل شد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکی‌رنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دست باد از زمین کنده شدم، پرتاب شدم عقب!» می‌گفت مادرش روی صندلی تاشو نشسته و دخترش کنارش ایستاده تا برود برای‌شان ناهار بگیرد. در حال رفتن بوده که این انفجار اتفاق می‌افتد. ... و خنکی آب او را به هوش می‌آورد. یکی بالای سرش پرسیده: «داداش خوبی؟» و به اطرافیانش گفته: «به هوش اومد، به هوش اومد...» می‌گوید: «فکر مادرم و دخترم پرید جلوی ذهنم! کجا بودند را نمی‌دانستم. راه افتادم سمت موکب؛ یکی داشت داد می‌زد آقا دستت! نمی‌فهمیدم به کی می‌گوید یا طرف‌حسابش کدام مجروح است!» رنجور و نالان ادامه می‌دهد: «دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتان‌م می‌ریخت» گفت: «تازه آن آدمی که می‌گفت دستت! رسید به‌م؛ گفت که دارد داد می‌زند دستم ترکش خورده؛ با آخرین نفس و نایی که داشتم گفتم دخترم و اشاره کردم به او که افتاده بود کنار خیابان؛ دست گذاشت و نبض دخترم را گرفت؛ داد زد زنده‌س، برانکارد بیارین!» می‌دانستم خودش را که آورده‌اند بیمارستان مهرگان، مادر و دخترش اتاق عمل بیمارستانِ پیامبر اعظم هستند. برای همین بیرون زدم تا برسم بیمارستان پیامبر اعظم(ص). وسطِ سرمای استخوان‌سوز غوغای جمعیت بود آنجا. هر کس دنبال عزیزی بود و نشانی گم‌شده‌اش را می‌داد. بیرون از بیمارستان همان جوان را دیدم. با دستِ بانداژ شده. نمی‌دانم چطوری به این زودی خودش را رسانده بود آنجا. حتی زودتر از من. می‌پرسم با این حال و روز چرا آمدی اینجا؟ گفت: «گفتم که مادر و دخترم اتاق عمل‌ن، انتظار داری بشینم اونجا؟!» و با همان دست مجروحش کوبید توی درِ شیشه‌ای بیمارستان.... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از پرستارها با کاغذی در دست‌ش آمد سمت ایستگاهِ پرستاری. نشسته بودم به انتظار رئیس بیمارستان تا با او صحبت کنم. پرستار کاغذ را گرفت روبروی صورتش و سه تا اسم خواند. پرستار نشسته پشت سیستم هم به سرعت اسم‌ها را تایپ کرد. پرستار آمار دیگری هم داشت: «بنویس پنج نفر هم گمنام‌ن و اسمی ازشون نداریم!» پرستار پشت سیستم انگار شاکی شده باشد؛ کاغذی را برداشت و نشان داد: «مردم این همه نشونه دادن، ماه‌گرفتگی، جای زخم، لباس خاص، موها و ریش‌های فلان مدل؛ هیچ نشونه‌ای نداشتن بشه تطبیق داد تا شناسایی بشن؟!» آن یکی گفت: «توی نشانه‌ها نوشتن که سوختگیِ کل بدن؟ نوشتن کسی صورت نداشته باشه؟!...» و غمِ بیشتری تلنبار شد توی دلم، پرستار داشت روضه‌ی مجسمی می‌خواند که تازه‌ی تازه بود... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پیرمردِ واکری می‌رفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را می‌فرستادند سمت درختانِ پر حجمِ گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکان‌های دورتر از گلزار. امن‌ترین مسیری که در آن لحظه می‌شد روی آن حساب کرد. پیرمرد واکری اما سرش را انداخته بود پایین و می‌رفت. به انگشتان شستِ دستانش نایلون‌های قرص و شربتی آویزان بود. جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!» نگرانی توی رخسار پیرمرد موج می‌زد. نه حواس‌ش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلون‌های دارو را گرفت و داد رفیق‌ش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کول‌ش: «محکم بگیر حاجی!» و صد دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ روز سیزدهم دی‌ماه... اینجا عمود سیزدهِ گلزار شهدای کرمان است و محل انفجار تروریستی... و رد و آثار ترکش‌ها و قطراتِ خون مردم بی‌گناه بر این عمود مشخص است... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 جانمان را جا گذاشتیم! 🔶 هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن می‌تواند اتفاقی بیفتد و ارگان‌های این بدن سست را به هم بریزد. 🔶 مراسم بزرگداشت ۱۳ دی هم استثنا نبود. تقسیم‌بندی نیروها روی دوشم بود. طبق میزان ازدحام باید هر نیرو در محلی قرار می‌گرفت. هرچه به گلزار شهدا نزدیک‌تر، تعداد نیروها بیشتر. 🔶 تا ظهر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳. نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش دادند همان‌جا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد. 🔶 هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازه‌ها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود، یک انفجار جدی در کار بود. افکارم را مرتب کردم و با بقیه دویدیم سمت مجروحان. مکرمه، یکی از خواهران حسینی را همان اول دیدم. افتاده بود روی زمین، با ترکشی توی پیشانی‌اش. نبضش را گرفتم، صدایش زدم، جواب نمی‌داد. 🔶 بلندتر، بلندتر، جوابی نبود. کار تمام شده بود، دیر رسیدیم. باید رهایش می‌کردیم، خواهر مجروحش را هم. این یک قول بود، یک پیمان. اگر امدادگری مجروح می‌شد، اولویت با بقیه بود. جانمان را جا گذاشتیم و رفتیم سراغ بقیه... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی کد قرمز بلند و رسا اعلام شد، تخت‌ها پشت‌بند هم می‌رفتند توی بخش‌های مختلف. یکی پنجاه درصد سوختگی، یکی قطع دست، سومی ترکش توی چشمش. به بعضی‌ها اصلا نگاه نمی‌کردم، دلش را نداشتم. صدای ناله‌ها قطع نمی‌شد. پرستارها مثل ارواح سرگردان از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند و به مجروحان جدید می‌رسیدند. شانس آوردم زودتر آمدم داخل، وگرنه پشت نیروهای امنیتی گیر می‌کردم و می‌ماندم بیرون. گوشه‌ای ایستاده بودم، مبادا کسی گیر بدهد و بگوید هری... نظرم به یکی جلب شد. دکتری میانسال، با موهایی سفید و یک‌دست. چشم‌هایش دقیق بیمارها را زیر نظر می‌گرفتند. آرامش از چهره‌اش می‌چکید. نمی‌دوید. حتی سریعتر از حد معمول هم قدم بر نمی‌داشت. هر گامش، سرشار از طمانینه بود و استوار. وقتی بقیه‌ی پزشکان و پرستاران از شدت عجله تند تند حرف می‌زدند یا کلمات توی دهانشان نمی‌چرخید، آرام و بی تکلف گوش می‌داد و نکاتی را اصلاح می‌کرد. داشت حرصم را در می‌آورد. وسط این بلبشو انگار آمده بود پارک، دریغ از ذره‌ای دستپاچگی. یکی از پرستارها گوشه‌ای ایستاده بود. سعی میکرد از هر جرعه لیوان آبش برای تازه کردن نفس استفاده کند. آرام نزدیک شدم. سلام علیکی کردم و پرسیدم: «اون دکتر خونسرده رو میشناسین؟!» سربالا آورد: «اونی که الان کنار تخت نزدیک راهرو وایساده؟ رئیس بیمارستانه. برات عجیبه آروم بودنش؟!» با سر تایید کردم. جرعه‌ی بعدی را خورد: «جراح پلاستیکه. زمان جنگ توی بیمارستان صحرایی بوده، بدترین و ترسناک‌ترین قسمتش. روزی چند تا چند تا سوختگی بالای ۷۰ درصد و صورت لت‌وپار می‌اومده زیر دستش. اینا برای ما سخته، برای رئیس خاطرست. لیوانش را انداخت توی سطل و رفت به کارهایش برسد. من ماندم، خیره به صورتی که خم به ابروهایش نمی‌افتاد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 روایت ناتمام روز آخر سفر است. همه باید متن‌ها را بخوانند. سوژه‌ها ناب است. مثل نان تازه از تنور درآمده داغ داغ. یکی از زنی نوشته که دو ماهه باردار است. همه سختی‌ها را به جان خریده برای زیارت حاجی. از شنیدن ضربان قلب نوزادش نوشته بود. دیگری از واکسی افغانستانی نوشته بود. واکسی می‌گفت: حاجی قاسم آنقدر کار برای دیار ما انجام داده که ما باید کفش زوارش را واکس بزنیم. روایت داشتیم از تازه عروس. میخواست با همان لباس عروسی، بیاید زیارت حاجی. نوشته بود در بیمارستان او را دیده. با لباس عروس. سفید با تم قرمز خونی چقدر شنیدنی بود، روایت موکب ناشنوایان. آنها که برای ما سرود خواندند. بدون صدا. اما پایان همه روایت، به یکجا ختم می‌شد. به یک جمله. جمله‌ای که کلماتش آمیخته بود با بغض. _ نمی‌دانیم. شاید در انفجار شهید شده‌اند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
خداحافظ ای زیبا روایت معروفی راجع به آهنگ "بِلا چاو" هست. همان آهنگ پارتیزانی که در سریال سرقت پول می‌خواندند. می‌گویند این آهنگ را مردی، جایی در ایتالیا، در فراق معشوق‌اش می‌خوانده. شاید، در فراق یار، او را کنار خودش می‌دیده و برایش می‌خوانده و تصور می‌کرده اگر او بود، چطور تشویق‌اش می‌کرد. بعد به انتظار می‌نشست تا روزی بیاید و این شعر را برایش بخواند. مرد پارتیزان بود. به جنگ رفته بود. شاید، روزی، ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، عاشق و معشوق به آسمان نگاه کرده‌اند، خودشان را کنار هم تصور کرده‌اند و شعر خوانده‌اند و حسرت خورده‌اند برای یک دیدار دیگر. عشق می‌تواند بی رحم باشد، آنقدر که تو را کیلومترها دورتر، به یاد معشوق بی‌اندازد و دلتنگی امانت را ببرد. اما جنگ از عشق بی رحم‌تر است. در معنای آهنگ "بلا چاو" نوشته‌اند جایی، مرد پارتیزان بر خاک افتاد. و آخرین جمله‌ای که گفت این بوده: بلا چاو، یعنی خدا حافظ ای زیبا... مرد چشمانش را بست، بدون اینکه دوباره بتواند عشقش را ببیند. حالا سال‌هاست سربازها، به یاد آن پارتیزان، در جبهه‌های جنگ این سرود را می‌خوانند. تا امید داشته باشند روزی معشوق خود را ببینند. اما آیا کسی از عشق، زیر چادر‌های نم کشیده رفح، در کنار دیوارهای بتنی و سیم‌های خاردار مصری، در میان بمب‌باران اسرائیلی هم خواهد سرود؟ این مرد و زن که اسم‌شان را نمی‌دانم چند روز پیش، جنگ را رسوا کردند. نشان دادند حتی زیر آتش صهیون هم می‌شود چشم در چشم معشوق انداخت و لبخند زد. به عالم گفتند که عشق بی رحم نیست. در جنگ هم می‌شود عاشق شد. اصلا در جنگ باید عاشق شد. جنگیدن برای عشق، توفیر دارد به جنگ برای زمین و پول. عشق بی رحم نبود، ولی جنگ چرا. جنگ همیشه بی رحم است. آنقدر بی رحم که نتوانست، این دو را تحمل کند. خبر آمد هر دو شهید شدند. شاید چشم در چشم هم، و شاید مرد، لبخندی زده و زیر لب زمزمه کرده: «خداحافظ ای زیبا...» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir