از منِ شوک‌زده وسط ۳۰ تا انسانی که تازه دو روز است اسم شهید نشسته ‌پیش اسمشان نویسنده در نمی‌آید. من باید اول تکلیف حس‌هایم را برای خودم حل کنم بعد بیانشان کنم بعد بنویسمشان. بغض راه نفس را می‌بندد و بهت راه عقل. من تلنگر می‌خواهم. از خاک سرد توقعی ندارم. از خون گرم شهید ولی چرا. تمام التماسم را جمع می‌کنم توی چشمانم. خیره می‌شوم به ۹تا سنگِ کنار هم. ۹تا نهال سرو کاشته شده. ۹تا فامیلی که در پیشگاه خدا دوروز پیش همگی اقدام به تغییر شناسنامه کرده‌اند. به خدا گفته‌اند اگر راضی باشی لطفا اسم شهید بیاید اول اسممان. خدا هم به تک‌تک‌شان گفته یا ایتها النفس‌المطمئنه برگرد پیش خودم. از این ۹تا غریبِ مظلوم می‌خواهم کمکم کنند. خودشان نجاتم دهند از این بُهت. مردی دست در دست دخترش وارد محوطه می‌شود. می‌ایستد روبه‌روی چند تا سنگ. با دست به خا‌ک‌ها اشاره می‌کند. یکی‌یکی. مثل مامور سرشماری انگشت اشاره می‌گیرد روی سنگ‌ها و نام‌های حک‌شده رویش را بلندبلند می‌خواند. شاید او هم می‌خواهد خودش را از شوک نجات دهد. نام می‌برد. هر ۹تا را. ۹بار می‌گوید سلطانی و یکهو مردانه می‌زند زیرگریه. این یعنی حاجت گرفته. این یعنی فهمیده چه بلایی به سر هم‌شهری‌اش آمده. روی زانوهایش می‌نشیند. دو طرف شانه‌ی دخترش را می‌گیرد. توی چشم‌هایش نگاه می‌کند. می‌چسباندش به بغل. از خود جدایش می‌کند و آرام می‌گوید:«فدای اون کاپشن صورتی‌ت بشم.» زنانه می‌زنم زیر گریه. شهید کاپشن صورتی حاجتم را می‌دهد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir