تمام مدتی که حرف میزد نم اشک گوشه چشمش تکان نخورد. نه جرئت رها شدن داشت نه پا پس میکشید.
میگفت:
_شوهرم نظامی است. شب های زیادی را توی خانه تنها میمانیم. ترسو نیستم ولی دلتنگ میشوم. گاهی هم شیطان تغییر شکل میدهد؛ آب میشود، چکه میکند توی سینک. جری میشود و گربه های پشت شیشه را میاندازد به جان هم. دلم آشوب میشود.
راهش را بلدیم. پناه میگیریم توی گلزار.
گفته بود که شبهای جمعه مراسم است و خودش هم آنجا خادم.
ولی اینکه هرشب هوس کردند، سوئیچ بچرخانند و راهی شوند! برایم تعجب آور است و این بهت میشود چندتا علامت سوال:
+ شبها امنه؟
_آره میریم تو مهدیه...
+مهدیه همیشه بازه؟ شب هایی غیر از شب جمعه؟
_آره اینجا مثل خونهی بابا میمونه، اراده کنی، استقبال میکنن.
شبهای جمعه خاصترمیشود.
...میدانی مردم کرمان عادت داشتند حاجت هایشان را بپیچند لای دسته گل و بیاورند برای شهدا. پیش شهید مغفوری و شفیعی، اشک بشوند و سنگ بشویند و دست پر برگردند. اما از وقتی حاجی رفت جور دیگری شد. شبهای جمعه بچهها از راه دور میآیند دیدنی پدر خانواده. گوش تیز کنی، لهجهها خودشان حرف میزنند.
شده محل گعدههای فرهنگی، قرار های مهم ...
مطمئنم از این به بعد آدم های متفاوت تری را میزبان میشویم.
این جمله را جوری میگوید که نم اشک گوشه چشمش لحظه ای از دو دو زدن میایستد.
_بچه های من هم عادتی شدند. تا حوصلهشان سر میرود، تنها که میشوند، حتی وقتی از دنده چپ بیدار میشوند، خودشان پیشنهاد میدهند برویم گلزار. از من هم تشنه ترند. کیف آماده میکنند. با شوق میآیند و به زور برمیگردند خانه.
نگاهم میرود سمت پسر کوچکش؛ همانکه فکر میکردم از خانواده شهداست که این طور چسبیده به سنگ مزار.
ماشین نارنجی رنگش را گذاشته روی سنگ و زل زده به گلها. خب سخت است بیایی ببینی یک شبه محل بازیات شده باشد محل خواب آدمهایی که هرچه صداشان میکنی بلند نمیشوند.
خانم خادم دوباره حواسم را جلب میکند:
_هرکسی را اینجا نمیآورند. کرمان یک قبرستان جدید دارد، دور از شهدا. یک عمر آرزو داشتم اینجا خاک شوم. ادعای خادمی هم داشتم. خدا میداند اینها چه کرده بودند که خریدنشان!
حالا دلیل نماشک مردد را کشف میکنم...
#گلزار_شهدای_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️
#مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir