منادی
عبدلله… درست مثل خط‌های رنگی کشیده‌شده در سالن و حیاط بیمارستان که مسیرِ اتاق‌ها را نشان می‌دهد صاف و در یک خط می‌نشینند. انگار اگر دنباله‌ی زندانیان هر شعبه را بگیری به قاضی شعبه‌اش می‌رسی. امید بین آنها حرف اول را می‌زند. با چشم‌های منتظر و کاغذی در دست که عریضه‌شان را داخل آن نوشته‌اند؛ در یک خط نشسته و منتظرند تا عرضِ حال خود را با قاضی در میان بگذارند. نمی‌دانم چند نفرشان پایان این صف‌ها به نتیجه‌ی دلخواه خود رسیده و چندنفر بعد از رفتنِ قاضی همه‌ی تقصیرات عالم را به گردن او انداخته‌ و نذوراتی را نثار مرده‌هایش کرده‌اند. فقط می‌دانم در این وانفسای غمگینِ روزهای تکراری، کسل‌کننده و یکنواختِ زندان، اگر با درخواستشان موافقت نکنی، نا امید نشده، دفعه‌ی بعد دوباره حاضر می‌شود. حرفهای تکراریش را برای چندمین‌بار به سمع و نظرت می‌رساند. امروز عبدالله به دیدنم آمده. موهای براق و صافش را مثلِ بچه مثبت‌های کلاس، به یک‌طرف شانه کرده‌بود. مودب و محجوب، درست مثل کسی که جلوی شخص بسیار مهمی، در حال حرف‌زدن باشد، سرش را پایین انداخته و حرف می‌زند. عبدالله، همان قاتلِ پسر دوازده‌ساله و پیرزن هفتادساله‌ای است که تنها چند ثانیه قبل از اجرای حکم با رضایت بی قید و شرط ولی‌دم از چوبه‌ی دار نجات پیداکرده و حیاتی دوباره یافته‌است. صبحِ اجرایش را فراموش نمی‌کنم. در تکه کاغذِ پاره شده‌ای، آخرین وصیت‌هایش را، در آخرین لحظات زندگی نوشته و ابراز پشیمانی و توبه کرده بود. نمی‌دانم آن شب که قراربود آخرین‌شب زندگی‌اش باشد؛ با خدا چه گفته و چه قولی داده‌بود که فقط چندثانیه قبل از اجرای‌قصاص، آنجایی که دستورِ اجرا را داده‌بودم با رضایتِ اولیای‌دم نجات پیدا کرد. فردای آن روز بابتِ این رضایت، آنقدر موردِ هجمه قرار گرفتم، که تا مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم؛ نکند عبدالله اصلاح نشده باشد؟ اما الان احساس خوبی دارم. هر بار که به زندان می‌روم و احوالش را از مدیر داخلیِ زحمتکشِ زندان می‌پرسم، گزارش خوب بودنش را که به من می‌دهد، آرامش ِخاطرم بیشتر و بیشتر می‌شود. حالا عبداللهِ بیست‌و چهار ساله که سه‌سال از آخرین شبی که فکر می‌کرد، آخرین‌شبِ زندگی‌اش باشد گذشته، آنقدر به زندگی امیدوار است که دلم غنج می‌رود. کارِ معرق روی چوب و ساختِ کشتی را در همین چندسال حرفه‌ای یادگرفته و از دسترنج آن هرچند، خیلی ناچیز باشد به خانواده‌اش می دهد تا بتواند باری کوچک را از دوش آنها بردارد. بسیار به زندگیِ پس از آزادی امیدوار است. امروز بیشتر از روزهای دیگر از رضایت ولی‌دمش خوشحالم… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir