روزهای عالی
مردِ آرام قصه نامش کوجی است. یک تنهای شصت ساله که شغلش نظافت سرویسهای بهداشتیِ با کلاس ژاپنی است. صبحش با آب دادن به گلهای مورد علاقهاش شروع میشود. روزها تا بعدازظهر مشغول نظافت میشود. شبها هم با مطالعه خوابش میبرد. شخصیت اصلی این فیلم سینمایی که نقش آن را کوجی یاکوشو بازی میکند، یکی از بهترینهایی است که تا به حال دیدهام. شخصیتی که اگر موقعیتش را توی فیلم درک نمیکردیم و نمیدیدیم باورمان نمیشد این فرد یک نظافت چی باشد. آرام. بی تکلف و بسیار جدی و پر تلاش. پیر مرد آنقدر عرصهی کارش را جدی میبیند که آدم هوس میکند همکارش بشود. درخت یکی از درگیری های اصلی ناخودآگاهش شده. زندگی را منظم و بدون حاشیه جلو میبرد.
فیلم سینمایی « روزهای عالی » آخرین ساختهی ویم وندرس است. فیلمی که این روزها کمتر در سینمای جهان دیده میشود. داستان فیلم، روایت ۱۲ روز از زندگی جذاب این پیر مرد نظافت چی است. یاکوشو آنقدر عالی ایفای نقش میکند که با وجود ریتم بسیار آرام فیلم مخاطب را تا پایان همراه خود میآورد.
جای خالی این فیلمهای آدمیزادی به شدت در سینمای امروز احساس میشود.
✍️ #یوسف_تقی_زاده
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دیوانهطورِ محلهی دنیا
بندهخدایی داشتیم توی کوچهی خانهی پدری که ظاهری دیوانهطور داشت و بچهها مثل چی ازش میترسیدند. پدر مادرهای عاصی شده از دست بچهها هر وقت میخواستند پتیارههایِ تخسِ بیتربیت را ادب کنند و افساری بزنند بر عصیان و سرکشیِ انها، حوالهشان میکردند به ان بندهخدا که آزارش به مورچه هم نمیرسید و از ژانرِ وحشتْ فقط قیافهاش را داشت.
از طرفی بچههای محله و ایضاً محلههای همجوار ما آن قدر از این بندهی خدا حساب میبردند که حد نداشت؛ یعنی در معادلاتِ منطقهایِ محلههای ما خانهی او یک موقعیتِ استراتژیک به حساب میآمد و نگاه ترسناکِ بچهها ان گوشه از جغرافیای محله را با دقت بیشتری میپایید.
یک روی دیگرِ سکه این بود که بچهها وقتی جنونِ خونشان بالا میزد، میرفتند سراغ همین آدم و اذیتش میکردند. سنگ میزدند به در خانهاش، هر چیزی که میشد پرت میکردند توی حیاطش، هجوم میکردند و برایش خط و نشان میکشیدند. فلانی هم نه گذاشته نه برداشته، میآمد بیرون از خانه و فحشهای ناموسی حواله میکرد بر مادر و خواهر و اجدادِ بچههای مردم!
هنوز البته آن بندهی خدا زنده است. فرسودهتر از همیشه؛ اما دیگر بچهها بزرگ شدهاند؛ نه خودشان از این یارو میترسند نه بچههای جدید آن قدر شرّ و آشوب هستند که کوچهمحله را به هم بریزند! اصلاً شدهاند گوشیبهدستهای بی رنگ و بوئی که باید چوب زیرشان کرد که از جایشان جُم بخورند، چه برسد به اینکه بروند بیرون از خانه، ان هم برای تخسبازی!
و شده حکایتِ این روزهای دنیای ما!
آن دیوانهطوری که جاهایی ازش میترسند، جاهایی سر به سرش میگذارند و بعضی هم در نقش پدر مادرهای سوءاستفادهکن از آن مترسکْ استفادهی بهینه میکنند، شده همین سازمان مللِ خودمان! دقیقاً مثل همان دیوانهطورِ همسایهی خانهی پدری کاری از دستش بر نمیآید، حتی همان دو تا فحشِ پدر مادر دارِ سلطانی هم نمیتواند حوالهی نحسهای دنیا کند. برخی اما با همین یارو بقیه را میترسانند و به خط میکنند و از اعتبارش سوءاستفاده میکنند...
غافل از اینکه بعضی بزرگ شدهاند؛ مثل همین یمنِ کوچکِ خودمان! مثل حماس، مثل جریان مقاومت و مثل همین بچههای فاطمیون، زینبیون، رضوییون و...
و نمیشود با دیوانهطورِ محله ترساندشان...
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
راه قلب
راست میگفت. چه باور میکردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت.
خط به خط زندگیش را که میگفت رد پای آن امام را می دیدم.
انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب میرسید.
خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید.
وقت شهادتش، مشتش باز شد.
از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود.
آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد.
هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمولهای زندگی را.
سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روحالله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته.
باب الجواد راه ورود با قلب توست
حاجت رواست هر که از این راه میرود
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
عبدلله…
درست مثل خطهای رنگی کشیدهشده در سالن و حیاط بیمارستان که مسیرِ اتاقها را نشان میدهد صاف و در یک خط مینشینند. انگار اگر دنبالهی زندانیان هر شعبه را بگیری به قاضی شعبهاش میرسی.
امید بین آنها حرف اول را میزند. با چشمهای منتظر و کاغذی در دست که عریضهشان را داخل آن نوشتهاند؛ در یک خط نشسته و منتظرند تا عرضِ حال خود را با قاضی در میان بگذارند. نمیدانم چند نفرشان پایان این صفها به نتیجهی دلخواه خود رسیده و چندنفر بعد از رفتنِ قاضی همهی تقصیرات عالم را به گردن او انداخته و نذوراتی را نثار مردههایش کردهاند. فقط میدانم در این وانفسای غمگینِ روزهای تکراری، کسلکننده و یکنواختِ زندان، اگر با درخواستشان موافقت نکنی، نا امید نشده، دفعهی بعد دوباره حاضر میشود. حرفهای تکراریش را برای چندمینبار به سمع و نظرت میرساند.
امروز عبدالله به دیدنم آمده. موهای براق و صافش را مثلِ بچه مثبتهای کلاس، به یکطرف شانه کردهبود. مودب و محجوب، درست مثل کسی که جلوی شخص بسیار مهمی، در حال حرفزدن باشد، سرش را پایین انداخته و حرف میزند.
عبدالله، همان قاتلِ پسر دوازدهساله و پیرزن هفتادسالهای است که تنها چند ثانیه قبل از اجرای حکم با رضایت بی قید و شرط ولیدم از چوبهی دار نجات پیداکرده و حیاتی دوباره یافتهاست. صبحِ اجرایش را فراموش نمیکنم. در تکه کاغذِ پاره شدهای، آخرین وصیتهایش را، در آخرین لحظات زندگی نوشته و ابراز پشیمانی و توبه کرده بود. نمیدانم آن شب که قراربود آخرینشب زندگیاش باشد؛ با خدا چه گفته و چه قولی دادهبود که فقط چندثانیه قبل از اجرایقصاص، آنجایی که دستورِ اجرا را دادهبودم با رضایتِ اولیایدم نجات پیدا کرد. فردای آن روز بابتِ این رضایت، آنقدر موردِ هجمه قرار گرفتم، که تا مدتها با خودم فکر میکردم؛ نکند عبدالله اصلاح نشده باشد؟ اما الان احساس خوبی دارم. هر بار که به زندان میروم و احوالش را از مدیر داخلیِ زحمتکشِ زندان میپرسم، گزارش خوب بودنش را که به من میدهد، آرامش ِخاطرم بیشتر و بیشتر میشود.
حالا عبداللهِ بیستو چهار ساله که سهسال از آخرین شبی که فکر میکرد، آخرینشبِ زندگیاش باشد گذشته، آنقدر به زندگی امیدوار است که دلم غنج میرود. کارِ معرق روی چوب و ساختِ کشتی را در همین چندسال حرفهای یادگرفته و از دسترنج آن هرچند، خیلی ناچیز باشد به خانوادهاش می دهد تا بتواند باری کوچک را از دوش آنها بردارد. بسیار به زندگیِ پس از آزادی امیدوار است.
امروز بیشتر از روزهای دیگر از رضایت ولیدمش خوشحالم…
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#حانیه
پنجشش ساله بودم. آن موقعها تنها چیزی که دست پستچیها میدیدی نامه بود نه مثل الان که پستچیها شدهاند اسنپ و از شیرمرغ تا جون آدمیزاد را در عرض کمتر از یکساعت میرسانند در خانه. یکروز غروب زنگ خانهمان را زدند. پستچی برایمان نامه آورده بود و گفت زهرا خواهرم بیاید برای امضای پاکتش. بسته را آوردیم داخل. برای بار اول بود پستچی و متعلقاتش را از نزدیک میدیدم. نامه و تمبر رویش، نام فرستنده و گیرنده، خطکشیهای پشت نامه، همه برایم شبیه به یک فیلم بود. یکچیز توی مایههای سفرهای جذاب علمی. پاکت نامه را از ذوق از جایی غیر از محلی که نوشته بود«از اینجا باز شود..» پاره کردم. یک چیزی توی پاکت بود شبیه به لوحهای تقدیر امروزی. طرف راستش جمله و کلمه ردیف شده بود و سمت چپش یک کلید مانند بود که وقتی میچرخاندیاش، تبدیل به یک جعبهی موزیکال میشد و برایت آهنگ لاو استوری پخش میکرد. همخوابگاهی خواهرم برای دوستش سنگ تمام گذاشته بود…
درست شبیه کتابی که اخیرا حامد عسکری نوشته و برای مخاطبانش سنگ تمام گذاشته.
کتاب «حانیه» درابتدا ممکن است خواننده را به اشتباه بیندازد که با یک اثر عاشقانه شبیه به «پریدخت» طرف است. اما رفتهرفته قلم نویسنده شگفتزدهمان میکند. حامد عسکری دارد برایمان مقتل میخواند ولی اینبار نه با کلمات سنگین عربی و جملهبندیهای ثقیل فارسی. او مقتل حضرت فاطمه(س) را در قالب نامههایی به همسرش نوشته که در یکطرف داستان خواننده روضه میشنود و درطرف دیگر کاملا مستند، کیفیت روضهها برایش اثبات میشود.
✍️ #مریم_شکیبا
نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین ملاقاتی!
علی دستم را از بالای دیوار گرفت و کشاندم بالا. پشت میلهها مانده بودیم چطور برویم بالا. علی از گوشهی ستون آجری وسط میلههای دیوار بیمارستان جایی برای بالا رفتن پیدا کرد. اطرافم را میپاییدم که نگهبانی چیزی نباشد. از طرفی کوچه شلوغ بود و میترسیدم کسی سینجیممان کند که کجا با این عجله؟!
با مکافاتی خودمان را رساندیم بالای ستون و پریدیم توی باغچهی پشتی بیمارستان. مثل گربهی گیج از توی حیاط دنبال بخش قلب میگشتیم. بعضی مریضهای بدحال را نمیشد از داخل ملاقات کرد. خانوادهشان آنها را از پنجرهی اتاق که رو به حیاط بود میدیدند. همهی نگرانیم این بود مبادا کسی ما را بشناسد و از بیمارستان بیرونمان کند. دو هفته میشد پدرم را به خاطر سکتهی قلبی توی بیمارستان بستری کرده بودند. مأمور حراست دمِ در، راضی نمیشد بروم پدرم را ببینم. با پسر عمو تصمیم گرفتیم قاچاقی از کوچه پشتی وارد بشویم.
تا من و علی بخش قلب را پیدا کنیم وقت ملاقات داشت تمام میشد. وارد بخش قلب که شدیم پرستارها کجکج نگاه میکردند. عمهها و خالهها و داییها مثل قطار بیرون از اتاق به دیوار تکیه داده بودند. چشم عمه زهرا خیس بود و از ما پنهان میکرد. اولینبار بود برای ملاقات پدرم رفته بودم بیمارستان. پدر با لبخند همیشگیاش از روی تخت سلام کرد. مادرم از تعجب داشت شاخ در میآورد. پرسید: چجوری اومدی داخل؟
گفتم: داستان داره. بعدا براتون تعریف میکنم.
مادرم که فهمید کاسهای زیر نیم کاسه است زیر چشمی نگاهی انداخت. کمپوت سیب برایم باز کرد.
پدرم دستان گرمش را روی سرم گذاشت. حرفی نمیزد اما چشمانش پر از احوالپرسی بود. انگار مدتها بود آرام و قرار نداشتم. سرم را روی سینهی پدر تکیه دادم. بعد از آن ملاقات دیگر یاد ندارم توی بیمارستان پدرم را دیده باشم.
۲۴ سال از این ملاقات میگذرد. هیچکس جای پدر را در این سالها برایم پر نکرد. گرمی دست پدر را هنوز روی سرم حس میکنم.
✍️ #یوسف_تقی_زاده
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نقل و نبات
قرار بود نقل و نباتها را روی هوا بگیریم.
حداقل گل درشتهایش را...
میریختند روی زمین دیگر فایدهای نداشت.
پیشنهاد خودشان بود چیزی که از همه بیشتر اتفاق می افتاد را جمع کنیم.
حالا بعد از یک روز صاف نشسته جلویم. انگشت شصتش را از سه گوشه کتاب ارتباط با خدا در نمیآورد.
_چهخبر؟
«از دیشب تا الان یه پنجاه تایی فحش اومد که حدود بیست و پنج تاییشو کنترل کردم.»
خوب کنتور انداخته برای خودش.
نقل و نبات رمز بینمان بود، همان چیزی که بی دریغ نثار هم میکردند.
به چشمهای قرمزش نگاه میکنم که مثل یک ساعت هوشمند ساعت سه نصف شب را یادآوری می کند.
_خوبه. امیدوارم فردا بهم بگی از بین سی تا نقل و نبات جلو بیشترشو گرفتی و فقط ده تاشو خیرات کردی! میشه؟
«سعی میکنم خانوم. حالا سه روز وقت داریم. بعضی نقلها خیلی کوچیکن از دست آدم در میره. مثلا خَر! دو حرف بیشتر نیس، تا بخوای جلوشو بگیری طرفو بر فنا داده دیگه!»
زبانم در مقابل حرف حق و صادقانهاش کوتاه است و فقط دندانهایم از پشت خندهی نه چندان ملیحم پیدا میشوند.
«ولی یه راهکارم برای اون پیدا کردیم.
با (ببخشید) اونهایی که رو زمین ریخته جمع میکنم.»
انگار یکی از آن نقلهایی که ازش حرف میزنیم خورده باشد وسط فرق سرم. تسبیحم را غلاف می کنم. باید بروم قندان زندگیخودم را بجورم ...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
شاعرانگیِ زندگیهای سخت
رانندهْ جوانی بود شیرازی. ناراحت از پرداخت نشدن کرایهاش، به زمین و زمانْ بد و بیراه میگفت و زیر تریلی رفتنِ باعث و بانی این قرار داد شده بود ذکر و زمزمهاش. و انگار سنسوری بسته باشد؛ هر لحظه کسی از نگهبانی خارج و وارد میشد صدایش بالا میرفت «اِی زیر تریلیِ هیجده چرخ بره... ای بر باعث و بانیش لعنت...!»
همکارم گاهی با او صحبت میکرد تا آرام شود، گاهی با یکی از همکاران که به خاطر بچهی مریضش میجوشید. تاکسی دیر کرده و بچه توی مدرسه حالش به هم خورده بود. و خانم همکارمان مدام شماره راننده را میگرفت که کجا مانده و چرا نمیرسد؟!
و صدای رادیو پر میکرد فضاهای سکوت و نفسگرفتن رانندهی شیرازی را. خانم مجری با شور و حرارت از زندگی میگفت و این روز قشنگ که آفتاب فلانطور و بهمانطور از آنورِ آسمان بیرون آمده و مطابقش توی روزهای قبل نبوده و نیست! حُکماً چیزی از حالِ خراب رانندهی بی اعصابِ و خانمِ همکارِ ما نمیدانست وگرنه کمی پیازداغِ شاعرانگیِ حرفهایش را کم میکرد.
راننده رفته بود سراغ طرفحسابهای باربری و تماس میگرفت با عمویش که انگار صاحبکارش بود. خانم همکار ما از سر استرس و انتظار، از بچههایش میگفت. از اینکه خودش بچهی یکی بوده و نخواسته تجربهی تلخِ یکی بودن را بچههاش داشته باشند؛ میگفت چهارتا بچه دارد و از این موضوع خیلی هم خوشحال است.
راننده بی اعصاب رفت و همین طور همکارمان، اما من به این فکر میکردم که تجربهی تلخ تکفرزند بودن برای چند نفر دارد تکرار میشود؟! و در آینده همین بچههای تنها افتاده، قرار است مادر و پدرِ بچههای زیادی باشند؟! یا ...!
✍️ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
عشقِ پایتخت!
آنقدر پایتخت دیده که ادا و اطوارش شده خود ارسطو. نشسته دارد مسئلهی ریاضی حل میکند توی گوشش پنجعلی میگوید «ناهار نخردیم». لالاییاش تیکههای نقی معمولیست و تفریح بین مشقهایش دیدن شلنگ تخته انداختن بهتاش. کافی است حرف از یک سکانس فیلم بشنود، شبیه بلاتشبیه یک حافظ قرآن دقیق و بدون ذرهای اشتباه میگوید این مال فصل سوم است قسمت بیست. این را ماه رمضان فلان سال پخش کردند. فلان آهنگش مال فصل پنجم است.
هفتهی پیش دیدم باز آیفیلم شروع کرده به پخش فیلمهای نوستالژیک، تلفن زدم به امیرمحمد و گفتم: «همون چیزی که منتظرش بودی. تلویزیون پایتخت داره پخش میکنه.» صدای فحش خواهرم را میشنیدم که داد میزد «کار نداری تو برای ما اوضاع درست میکنی. حالا خودت پاشو بیا جواب مدیر معلمشو بده.
دیروز که خانواده خواهرم بعد از یک مسافرت دوروزه از شیراز برگشتند، لک و لوچهی آویزانشان نشان میداد اتفاقی افتاده. از خواهرم که جویا شدم گفت: «ببین مسافرت را زهرمان کرد. سر ساعت ۹ عین دارکوب کوبیده توی مغز من که الان پایتخت شروع میشه و من عقب میفتم. باورت میشه خونه که بودیم قسمت دو رو دید بعد گفت اینجور حال نمیده. بابد سریع ببینم بعدش چطور میشه. رفت نشست دوباره ادامهی قسمتهاشو تا ته با تلوبیون دید»
در حمایت از امیر پریدم توی حرفش که «چکارش داری؟ الان تو اگه دوباره یوسف بذاره نمیشینی نگاه کنی؟»
یکهو انگار چیزی یادش بیاید نگاهش نگران شد.
_ مریم اینا رو ول کن. میگم نکنه بچم مشکل مغزی داشته باشه؟ زبونم لال نداشتید شما همچین چیزی تو مریضا؟ نیام یه عکسی از سرش بگیرم؟
بین خندههایم هیزم ریختم روی آتش دلشورهاش.
+ عکس هم بگیرن چه فایده داره؟ تو کل مغز این بچه نقی و ارسطو دارن رژه میرن. چیزی پیداست به نظرت اصلا؟
✍️ #مریم_شکیبا
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب سرما💫
بیبی لبش را با دندان مصنوعیش گاز گرفت و زد به دستش: "یادتونه یه زمونی لباسا روی بند رخت یخ میزدن، مثل چوب؟ حالا دریغ از یه چکه بارون" من دو تا شاخ روی سرم سبز شد: "مگه اینقدر سرد بوده؟"
مادرم با کتری برقی همانطور که چای را سر ریز میکرد توی لیوانها، پوفی از دهانش هل داد بیرون. با زبان بیزبانی تاییدش کرد. استکان چای را توی سینی سیلور هل داد. سرش را تکانی داد و توی هال قدم گذاشت: "پناه بر خدا الان چله زمستونه ولی هواش شبیه تابستونه!"
بیبی هورت اول را کشیده و نکشیده، ابرو بالا انداخت: " تا برف میاومد، با چکمههای آبی و قرمز سر ریز میشدیم توی کوچهها" من فقط گوش می دادم. مثل دل و قلوه گرفتن مادر دختری شیرین بود. حرفهایی که برای انها خاطره بود. و برای من رویا. من توی عمرم نه چکمه پلاستیکی پوشیده بودم، نه تا ساق پاهایم توی کپه برف مثل میخ فرو رفته بودم.
اما دوست داشتم سرمای آن روزها تا مغز استخوانم فرو برود.
صدای بلندگوی مغزم، قنوت نماز عید فطر را پخش کرد:"اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ خَيْرَ مَا سَأَلَكَ (مِنْهُ) عِبَادُكَ الصَّالِحُونَ." هر چیزی که بندههای خوبت خواستهاند. میخواستم توی همهمه آن دعای عید فطر بگویم.برف هم چیزی هست که بندههای صالحت از قدیم خواسته باشند؟ و ما یادمان رفته حالا بخواهیمش؟! حالا که نداریمش عزیزتر شده. انگار چوب سرما هم خوردنش شیرین هست. مثل یخ در بهشتهای وسط گرمای تابستان.
✍️ #کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir