#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part545
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
کیان کلی دلبری کرد ازم سر خوردن نهار و کلی گوشت برخوردم داد که دیگه داشت حالت تهوع میگرفت منو...
بعد خوردن نهار خواستم جمع کنم
ولی کیان مانع شد و خودش جمع کرد و ظرفارو چید تو ماشین ظرف شویی و بعدم دست شو دور بازو هام حلقه کرد و منو به سمت حال کشوند...
روی مبل نشستم و من چهار زانو زدم و روبه روش نشستم...
کیان نگاهی بهم کرد و با لبخندی که رو لبش بود گفت:
اول حرف هامو گوش کن بعد هر سوالی داشتی بعد تموم شدن حرفام بگو (دستشو گذاشت رو چشاش)و ادامه داد رو جفت چشام جوابتو میدم باشه؟
لبخندی به اینکاراش زدم و آروم و گفتم:
_باشه...یدونه آخااای که بیشتر نداریم...
خندید و گفت:
_ببین خودت نمیزاری من کنترل شده باشم همش دلبری میکنی...اول که حاجی بودم بعد شدم کیان بعد شدم اخایی؟
گونمو و کشید که جیغم در اومد و یکی محکم زدم روی رون پاش...
_خوب عرضم به حضورتون اون مدت که نبودی و بیمارستان بودی خیلی درمورد اون پسر عموی بیشرفت...لا اله الا الله...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
هروقت به اون فکر میکنم خونم بجوش میاد...
چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت:
_از مرض زمینی فرار کرده با یه پاسپورت جعلی...
فقط پوریا رو تونستیم گیر بیاریم که اونم بعد بازپرسی آزاد شد و تا پایان پرونده هم ممنوع الخروج شده...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱