🍖 گوشت به عوض کبوتران حرم! 💚 به مناسبت ، شب زیارتی ارباب بی کفن 🕌 از شخص که از طلاب صحن (علیه السلام) بود نقل می کند که: 👳🏻‍♂️ مدتی زندگی بر من سخت شده بود، به گونه ای که قدرت مالی نداشتم مقداری گوشت بخرم و از بوی گوشتی که از منزل همسایه به مشامم می رسید می لرزیدم. 💭 با خود خیال کردم که این کبوترها که در صحن و توابع آن می باشند کبوتران صحرایی هستند و مالکی ندارند؛ پس می شود آنها را صید نمود! 🕊️ از این جهت ریسمان به در حجره بستم و وقتی کبوتری طبق عادت داخل شد در را بستم و آن را گرفتم و بعد از سر بریدن آن را زیر ظرفی گذاشتم که بعد بپزم و بخورم. 🛌 ظهر آن روز در خواب قیلوله خود، مولا و سرورم سیدالشهدا را دیدم که غضبناک و خشمگین بر من نگریست و فرمود: ❓چرا کبوتر را گرفتی و کشتی؟ 👳🏻‍♂️ من از خجالت سر به زیر افکندم و جواب نگفتم. 🌷حضرت فرمودند: ❓ تو را می گویم! چرا کبوتر را گرفتی و کشتی؟ 👳🏻‍♂️ من باز سکوت کردم. 🌷فرمود: دلت گوشت می خواست که این کار را کردی؛ دیگر این کار را مکن. من روزی یک وُقیَه - وزنی از اوزان قدیمه معادل چهل درهم - گوشت به تو می دهم. 👳🏻‍♂️ این فرمود و من از خواب بیدار شدم، به طوری که از نهایت خجالت لرزان و هراسان بودم و از عمل خود نادم و پشیمان. 🤲🏻 پس برخاستم و وضو گرفتم و به حرم امام حسین (علیه السلام) رفتم و نماز ظهر و عصر را بعد از زیارت انجام دادم. 👣 و از عمل خود توبه نمودم و بعد از آن به قصد روضه عباسیه از حرم خارج شدم. 🥩🍗🍖 از بازار می گذشتم که عبورم بر در دکان قصابی افتاد و گذشتم که ناگهان قصاب مرا صدا زد و من اعتنایی نکردم! 👳🏻‍♂️ باز دیگر صدا زد؛ گفتم: چه خواهی؟ 👨🏻 گفت: بیا گوشت بگیر! 👳🏻‍♂️ گفتم: نمی خواهم. 👨🏻 گفت: چرا؟ 👳🏻‍♂️ گفتم: پول ندارم. 👨🏻 گفت: از تو پول نمی خواهم، بیا و روزی یک وقیه گوشت ببر و مال امروز را هم حالا بگیر. 🍖 سپس به اندازه یک وقیه کشیده و به من داد و تأکید نمود که در روزهای آینده هم حتماً بروم. 👳🏻‍♂️ من گوشت را گرفتم، عازم منزل شدم. 🥘 وقتی به منزل رسیدم آن را پختم و چون زیاد بود حجره همسایه را نیز دعوت نمودم و با یکدیگر خوردیم و به او گفتم: 👌🏻شخصی روزی یک وقیه گوشت قرار است به من بدهد و آن برای من زیاد است! 🧔🏻 گفت: تو گوشت را بیاور و من نان و سایر مخارج پختن آن را تحمل می کنم و با یکدیگر می خوریم. 🍖 قبول کردم و مدتی به همین منوال گذشت که آن شخص قصاب گوشت را می داد و من و همسایه نیز با هم می خوردیم. 👳🏻‍♂️ تا اینکه هوای بلاد عجم به سرم زد و با خود گفتم: سهمیه یک سال مقرری گوشت خود را که یکصد و دوازده و نیم من تبریزی می شود می فروشم و خرج راه خود می کنم. 👳🏻‍♂️ بعد از پیدا نمودن مشتری او را نزد قصاب بردم و به قصاب گفتم: سهمیه یکسال گوشت مرا به این شخص بده! 👨🏻 وقتی که قصاب این سخن را شنید، خندید و گفت: آن کسی که به من امر نموده، فرمود که این مقدار گوشت را به تو بدهم و من به غیر از تو نمی دهم!! 👳🏻‍♂️ هنگامی که این سخن از شنیدم، آه سردی از دل پر درد کشیدم و بر گشتم. 🌌 چون شب شد ناراحت و در حال تفکر به این مسأله خوابیدم. در خواب مولایم حضرت سید الشهداء را در خواب دیدم. 🌷 به من نگریست و فرمود: ❓خیال عجم رفتن به ذهنیت رسیده است؟ 👳🏻‍♂️ من جوابی نگفتم و سر خود را به زیر انداختم. 🌷 سپس فرمود: خوب، خود دانی اگر در اینجا بمانی نان و ماستی پیدا می شود. این را فرمود و برفت! 👳🏻‍♂️ از خواب بیدار شدم و از عمل خود نادم بودم که چرا با دست خود عطای آن بزرگوار را قطع نمودم!! (١) 📚 پی نوشت: ١. دارالسلام عراقی، ص ۵٠٧. 📗 چهل داستان از کرامات امام حسین (علیه السلام)، مصطفی محمدی اهوازی‏. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq