💬 اینجوری نمیشود...! اینجوری که هر بار ما راه بیافتیم برویم توی یک مجموعه فرهنگی، یک سال، دوسال کار کنیم و بعد که خسته شدیم یا احساس کردیم جای دیگری به ما بیشتر نیاز دارند آنجا را رها کنیم و برویم. انگار که از اول هم کسی آنجا نبوده...! نه! اینجوری نمیشود...!
💢 کوثر نمیدانست اینها را که میگوید بیشتر از آنکه بخواهد درد خودش را بگوید دارد توی دل من را خالی میکند. فکر کردم راستی وقتی ما از مجموعهای میرویم همین میشود که او میگوید؟ نه خانی رفته! نه خانی آمده؟! پس این همه تلاش و برنامهریزی و دوندگی دود شد رفت هوا؟!
🔻گفتم: خب بضاعت ما همینقدر بود... دیگه چه کاری بود که میتوانستیم و نکردیم؟!
کوثر سری تکان داد. گفت:
شاید کار اصلی اونی که ما انجام دادیم نبود...!
آن روز نفهمیدم چه میگوید، راستش، کمی هم دلخور شدم. احساس کردم بهعنوان مدیر مجموعه، کارهای ما را نمیبیند و دنبال بهانه است. دلم میخواست بدانم کار اصلی که باید میکردیم و نکردیم کدام است؟! باقی گروههای فرهنگی شهر را رصد کردم. همه شبیه هم، شبیه ما، با همان دست فرمان.
عیب کار کجا بود را نفهمیدم.
☀️ کوثر چند روز مجموعه آفتابی نشد.
روزی که من و یکی دو تا دیگر از مربیها وسایلمان را جمع کرده بودیم تا به مجموعه دیگری برویم سر و کلهاش پیدا شد. چشمهایش برق میزد. از تُن صدایش امید میبارید. سرمست و باانگیزه گفت: بمانی
کار اصلی را کلید میزنیم.
حرصم درآمد.
⁉️ وسایل توی دستم را گذاشتم زمین. پرسیدم: چطور؟! این کار اصلی چیه اصلا؟
گفت: میانداری میکنیم.
خندهام گرفت: چه کار میکنیم؟
بهجای اینکه خودمان فقط مستقیم وارد میدان شویم،
نیرو هم تربیت میکنیم. از همین
بچههای مستعد محلی... نیروها که راه افتادند کنار میایستیم...
❗️جا خوردم! گفتم: کار اصلی که میگفتی همین بود؟ آخه ما بلدیم نیرو تربیت کنیم؟
لبخندی گوشه لبهایش نشست.
دستش را گذاشت روی شانهام.
💬 - همین که هر چی بلدی رو با یکی دیگه به اشتراک بذاری، خودش تربیته نیروئه دیگه؟ حالا شما چاشنی مطالعه و مباحثه رو هم اضافه کن. اینجوری وقتی رفتی جای پات اونجا هست.
کار هم زمین نمیمونه. تعدادمونم زیاد میشه.
این حرفش را قبول داشتم. اینجوری
حلقهمان بزرگتر و تعدادمان بیشتر میشد. چیزی که همیشه دغدغهاش را داشتم.
🫖 فلاسک را برداشتم، چای که توی لیوان قد کشید دادم دستش. گفتم: آخه همش که این نیست. نیروی صفر کیلومتر
برنامه میخواد،
راهنما میخواد،
راهبر میخواد.
راحت لم داد روی صندلی، چاییاش را سر کشید.
گفت: خب این دیگه هنر شماست. بچه تا بتونه رو پای خودش بایسته باید دستشو بگیری تاتیتاتی کنه.
من و شما میشیم دستگیره. خوبه؟
چشمهایش خندید.
گفتم حالا ما شدیم دستگیره؟
🗓 یک سال گذشت و حالا که دارم جدیجدی از مجموعه میروم خیالم راحت است
کسانی هستند که فانوس را از دست ما بگیرند و راه را ادامه بدهند...
✍ لیلا نیکخواه
#بانوی_نقش_آفرین
#نقش_بانوان
#به_اضافه_مردم #ظرفیت_سازی
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪