🪑 روی صندلی جابه‌جا شد. عینکش را با انگشت روی بینی کمی بالاتر گذاشت و گفت: خب همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به اینجا دوستان! این بار دیگه باید برم. آخرِ همین ماه. این شما و این کانون. 💢 با این که قبلا هم روضه رفتنش را خوانده بود برایمان بغض چنگ انداخت به دل‌هایمان. حس می‌کردیم برود پشت‌مان خالی می‌شود. عادت کرده بودیم به بودنش. تازه داشت کانون‌مان توی شهر جا باز می‌کرد و شناخته می‌شد. تازه تشکیلاتش جاگیرشده بود. 💬 خانم صالحی ابروهایش را توی هم کشید و گفت: استااااد اینجا واجب‌تره به خدا. شما برید همه کلاس‌ها به هم می‌ریزه. پروژه‌ی کتاب زنان خانه‌دار و بقیه پروژه‌ها تکلیف‌شون چی میشه؟ پشت‌بندش ملیحه و آقای محسنی هم صداشان به ناله بلند شد. استاد هرچند تلخ لبخندی زد و گفت: بچه‌ها چرا این قدر هول کردید؟ 💡شما هر کدام‌تان یک سفیر هستید. شما ۵ سال پیش را یادتان نیست؟! من خودم بودم و خودم. می‌شد فقط بنشینم پشت میزم و مثل خیلی نویسنده‌ها تعداد کتاب‌هایم را بیشتر کنم. یا کارگاه‌های آن‌چنانی برگزار کنم. اما نویسنده انقلابی باید تکثیر می‌شد. این نظام آن قدر قصه و روایت داشت که باید از زبان جوان‌هایش تولید می‌شد و به نسل‌های بعدی می‌رسید. من از ۵ تا هنرجو شروع کردم. دستِ خالی و از کُنج یک حسینیه. با نوشتن خاطرات شهدا و تبدیل‌شان به کتاب. و حالا شماها هر کدام‌تان حسابی تمرین کرده‌اید کلی کتاب و تجربه دارید. باید هرکدام توی یک محله سرحلقه بشوید. باید این درخت ریشه‌هایش را همه جا بدواند. تا منشا اثر بشود. 💭 حرف‌های استاد به فکر وادارمان کرد. راست می‌گفت. همین سال گذشته بود که یک پروژه بزرگ شهری درباره زنان الگوی شهرمان پیشنهاد شده بود. چون نیروی کافی نداشتیم پروژه را قبول نکردیم. آقای ساغری دستی به ریش‌های مشکی‌اش کشید و گفت: یعنی دیگه به فکر تشکیلات کانون نویسندگی خودمان نباشیم؟ 🔻 استاد از پشت صندلی بلند شد و گفت: نه حامد جان. منافاتی ندارد. هم باید خودمان را تقویت کنیم و هم در نقاط مختلف شهر نیروسازی کنیم و این اصول را به‌شان یاد بدهیم. باید زیاد بشویم به وسعت کل شهر. اصلا الگویی بشویم برای شهرهای دیگر. این طوری پروژه‌های زیادی را می‌شود کلید زد. برای نوجوان... برای جوانان... حوزه پایداری... حوزه زنان... این قدر کار نکرده و روایت و رمان ننوشته هست که باید برسانیم به اهلش. حرف‌های استاد گرم بود و دلنشین. از فردای آن روز دیگر نگران رفتن استاد نبودیم. به فکر بزرگ شدن و تکثیر خودمان افتادیم. هرکدام یک محله را انتخاب کردیم وفراخوان کلاس‌های آموزش نویسندگی زدیم. 🌱 الان حس ما حس درختی است که از آن قلمه زده‌اند و نقاط مختلف شهر ریشه کرده است. ما داریم جوانه می‌زنیم... ✍ زینب جلوانی @rabteasheghi