📌 📌 غفلت «خدا ایشالا نابود کنه حرمله‌های اسرائیلی رو که پر‌پر کردن هرچی علی‌اصغر غزه‌ای بود!!» این لعن و نفرین را از زبان خانم میانسالی شنیدم که در پیاده‌روی اربعین داشت از پشت سرم می‌آمد. جمعیت روستای خودمان بود و چند تا روستای مجاور دیگر. جاماندگان آنها به دعوت بزرگان روستا‌مان آمده بودند و زن و مرد و پیر و جوان داشتیم از جاده ورودی، مسیر کیلومتری تا امامزاده بزرگ روستامان را پیاده می‌رفتیم. ماشین نیسانی که یک بلندگو بر روی آن نصب شده بود جلوتر از همه می‌رفت و مداحش در کنار خوش‌آمد‌گویی و تسلیت روز اربعین، مدام از وحشی‌گری‌های اسرائیل در به آتش کشیدن بیمارستان‌ها و پناهگاه‌ها و نسل‌کشی غزه می‌گفت. مردم هم پشت سرش مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر می‌دادند. صدای زن را هم همان موقعی شنیدم که نیسان کنار موکبی توقف کرده بود و مداح داشت به قولی گلویش را تازه می‌کرد. صدا برایم آشنا نبود اما آن نفرین از دل برآمده‌اش، مشتاقم کرد تا نگاهی به پشت سرم بیندازم. زن گوشه‌های چادر مشکی‌اش را زیر بغلش زده بود و با آن یکی دستش، دست پسر‌بچه‌ای را که از روی سن و سالش می‌شد فهمید نوه‌اش است را گرفته بود. پسربچه هم یک پرچم کوچک فلسطین در دست داشت که هیچ سنخیتی با طرح روی پیراهنش نداشت.لبخندی تحویل زن دادم و چند قدم به عقب برگشتم. به بهانه هدیه دادن یک پیکسل حاج قاسم، کنار پسرک هم قدم شدم. دستم را روی سرش کشیدم و پیکسل را از توی کیفم درآوردم به او دادم پسرک آن را گرفت و به مادربزرگش داد تا آن را روی سینه لباسش سنجاق کند. اما خودم این کار را کردم. به اندازه قد پسربچه، روی پاهایم نشستم و پیکسل را گوشه سمت راست پیراهنش سنجاق کردم. از پسرک پرسیدم: «می‌دونی طرح لباست چیه؟» کمی سرش را توی شانه‌اش فرو برد و جواب داد: «میکی‌موس.» مادربزرگش گفت: «بچه‌ام عاشق کارتون‌های تلویزیونی میکی‌موسه. بیشتر لباس‌هاش هم از همین طرحه!!.» زن تا این را گفت، غمی توی دلم نشست. بلند شدم و این‌دفعه در کنار همان زن، با او هم قدم شدم. بوی آشنای اسفند مشاممان را نوازش می‌داد و دود سفیدش در میان جمعیت می‌پیچید. نفس عمیق کشیدم و به زن گفتم طفلک مادران غزه‌ای که مدام باید بوی دود و گوشت و پوست سوخته جگر‌گوشه‌هاشون را به مشام بکشند. زن هم سرش را به تأسف تکانی داد که انشاالله خدا، خودشان را و هرکسی را که حمایتشان می‌کند، از روی زمین بردارد. خنده کوتاهی کردم و پرسیدم: «هر کی رو هم که حمایتشون می‌کنه؟!» زن، چینی بین دو ابرویش انداخت و با جدیت لعنت به آمریکا فرستاد که هر چه آتش هست از گور او بلند می‌شود. تا تنور احساسات زن داغ بود حرف توی دلم را به زبان آوردم و گفتم: «حاج خانم هیچ می‌دونی بعضی وقت‌ها ما خودمون هم اسرائیل رو حمایت می‌کنیم؟!» کامل به صورتم برگشت و جوری نگاهم کرد که انگار دارد به یک عضو موساد نگاه می‌کند. با انگشت طرح میکی‌موس لباس نوه‌اش را نشان دادم و گفتم: «مثلاً الآن شرکت سازنده کارتون‌های میکی‌موس، از حامیان بزرگ اسرائیل هستش!!» چشمهای زن گشاد شد و لب‌هایش را از دو طرف به پایین کش داد که یعنی تا به حال نمی‌دانسته و حالا دارد شاخ درمی‌آورد. در همان حالت بلافاصله ادامه دادم که هر پول و‌ هزینه‌ای که ما برای خرید آن انیمیشن‌ها پرداخت می‌کنیم یا طبع بچه‌ها را با خرید اسباب‌بازی و لباس به سمت آنها سوق می‌دهیم، انگار که یک موشکی را به سمت فلسطین تدارک می‌بینیم. بعد هم از نوشابه‌های کوکا‌کولا گفتم که حکایتشان همان حکایت میکی‌موس است و با خرید آنها، انگار که خون بچه‌های فلسطین را توی بطری کرده‌ایم و آنها را سر می‌کشیم!! صورت زن زیر نور آفتاب قرمزتر شده بود. چفیه‌ای را که از زیر چادر، سه‌گوش روی شانه‌اش انداخته بود را باز کرد و‌ روی شانه نوه‌اش انداخت. دو طرفش را روی عکس میکی‌موس جلو لباسش آورد و با پیکسلی که من هدیه داده بودم، ثابتشان کرد. زن، پشت به من داشت چفیه را روی دوش پسرک مرتب می‌کرد. نگاه پسرک به سمت صورت من بالا آمد. چشمکی به او زدم و قدم‌هایم را به جلو تندتر کردم. روایت مسیر اکرم جعفرآبادی پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا