📌 تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023‌اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرف‌تر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر می‌دادند. نگاهش به رقص پرچم‌های زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمی‌اش زیر نور چراغ خیابان برق می‌زد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟ سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟ گفتم: شب عید صهیونیست‌ها! حمله امشب؟ با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما! خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقت‌هایی که پدرم از شدت سرفه کبود می‌شد. همان روزها که از ترس کودکانه‌ام؛ سرفه‌های خونی‌ و تاول‌های بزرگ دستانش را پنهان می‌کرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و می‌خندد. مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لب‌های گوشتی‌اش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان می‌خورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد. اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا