📌 تلخی‌های تاریخ گاهی باید خودت را در عمل انجام شده قرار دهی. مثل آن روزی که هر چه با پسرجان فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم چه چیزی را می‌تواند در بازارچه مقاومت بفروشد. تنها راه باقی‌مانده این بود که وارد لینک ثبت‌نام در بازارچه شوم و بگویم برایش یک میز در نظر بگیرند. آنوقت بود که مغزمان ناچار شد چیزهایی برای لیست فروش جور کند. نشان کتاب، پاکت پول و چند قلم لوازم التحریر که بچه‌ها از این طرف و آن طرف هدیه گرفته بودند اما نیازشان نبود.‌ دوری در فضای مجازی و اینترنت زدیم تا ایده‌هایی برای طراحی نشان کتاب پیدا کنیم. نشستیم به پیدا کردن عکس. همه را ذخیره کردم.‌ حالا باید میبردمشان در فایل ورد تا ببینیم کدام‌ها با ابعاد نشان کتاب جور در می‌آید. فایل نهایی که آماده شد رفتم چهارراه لشگر.‌ کمی آن طرف‌تر رسیدم به همان تایپ و‌ تکثیر همیشگی.‌ داشت با دوستش حرف میزد.از بخش‌های مشترک کاری‌شان می‌گفتند. سر در نمی‌آوردم. میان گفتگوهای‌شان فایل را برایش فرستادم. تا بازش کرد گفت: «خانم فایل تون خیلی نامنظمه من نمیتونم پرینت بگیرم». پرسیدم چقدر زمان می‌برد. و جواب این بود که تا یک هفته بعد سرشلوغند و چندین سفارش را باید تحویل دهند. تعجب کردم. اغلب کارم را خوب راه می‌انداخت‌. از این اخلاق ها نداشت که مشتری بپراند‌.‌ اصرار نکردم و بیرون آمدم. کم‌کم همه مغازه ها تعطیل می‌شدند. چند تایپ و تکثیر دیگر را سراغ داشتم اما همه بسته بودند. بالاخره یکی را پیدا کردم که هنوز دستگاه‌هایش روشن و کارش به راه بود‌. وارد شدم و فایل را به شماره تماسی که روی دیوار نوشته شده بود فرستادم. مرد سن و سال داری نشست پای لپ تاپ. موس را گرفت زیر انگشت اشاره‌اش و کلیک کلیک. فایل باز شد. رئیسش آن عقب کت را با دست کنار داده و دست در جیب کرده بود. همین که تصاویر را دید سری به نشانه حرص خوردن تکان داد، نگاه چپ چپی به من کرد و نفسش را محکم فوت کرد توی هوا. تا کارم راه بیفتد و برگه ها خِرت خرت از دستگاه پرینت رنگی بیرون بیاید این بازخورد جناب رئیس چند بار تکرار شد. تلخ بود و سنگین. تا آن لحظه همه دوروبری‌هایم حمایت از جبهه مقاومت را قبول داشتند و خودشان هم دستی می‌رساندند. این اولین مواجهه منفی بود‌. چند دقیقه‌ای غم‌نشست به دلم. اما کمی بعد یاد حرف‌های دوستی افتادم که در تاریخ شفاهی انقلاب اطلاعات خوبی داشت.‌ او برایم تعریف کرده بود در زمان جنگ و یا قبل از آن ، انقلابی‌ها کم فحش نخوردند، از تکه پرانی‌ها در امان نبوده‌اند و افراد زیادی با آنها همراه نشده‌اند، اما کم‌کم راه به سمت پیروزی باز شد. صفحاتی از کتاب خانم مربی در ذهنم مرور شد، روزهایی که خانم صدیق‌زاده می‌خواست در کنار نوجوان‌ها کاری برای اسلام و انقلاب بکند اما دست‌های پیدا و پنهانی مانع می‌شدند. یاد خاطره دوستی افتادم که همسایه‌شان به نصب پوستر بزرگان مقاومت در آسانسور آپارتمان اعتراض کرده. و باز در سرم تعداد افراد شرکت کننده در دفاع مقدس را تکرار کردم. در آن لحظه فهمیدم ثبت تلخی‌های تاریخ چقدر ارزشمند است. قرار نیست همیشه خوش خوشان از انقلاب و مقاومت و حمایت‌های مردمی بگوییم. گاهی هم لازم می‌شود قصه نبودن‌ها و نخواستن‌ها و همراه نشدن چ‌ها را تعریف کنیم.‌ فهیمه فرشتیان سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | مشهدنامه؛ روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا